گنجور

 
اثیر اخسیکتی

الا ای برید روان، باد صبح

کت از خلد عار آید و گلشنش

چو آئی بدرگاه قاضی القضات

دعاهای بی حد رسان از منش

بگو، ای فلک با همه ارتفاع

فروتر از ایوان تو مسکنش

گر از خواجگان نظم عقدی دهند

به تعیین تو باشی میان افکنش

ز تشریف صاحب بگویم که من

بفریادم از صاحب مخزنش

تو خود حله کیسه بر قدر حور

ببغداد خلد برین معدنش

ز آغاز جبریل آمخته گار

بفرجام ادریس با کرزنش

نه زال زرش دوخته ست از پلنگ

نه داود پرداخته ز آهنش

سه ماه است حاشا که تا میکشم

تو صاحب گریبان و من دامنش

بفرسود و بدرید تا در بر آنک

که من خود بپوشیده ام بر تنش

سخنور خراسانئی چون اثیر

که بهر تو زنگان شود مسکنش

ز صدر تو باید که صاحب بود

تقاضای رسم صلت کردنش

سبب چه در آزردن دوستان

بدی گفت دشمن بکون زنش

خوداین کرد ازآن بود درشرق وغرب

که میداشت ایام می کردنش

دریغا دل آویز سوزی چنین

که گیتی عوض کرد با شیونش

خدایا گر از بر برفت این شجر

ز جنس حطب مشمر و مشکنش

در آن پاک آهسته زنگی گرفت

به صیقل رضا کن کنون روشنش