گنجور

 
اثیر اخسیکتی

بروزگار خودم بعد از این امید نماند

که گشت عودمن از گشت روزگار چوبید

سپید چشم و سیه فام میگذارم عمر

ز دستکاری شاه سیاه و صبح سفید

کلاه دولت من چون بیوفتاد از سر

زمانه، خاک فشان گو بر افسر جمشید

جوین بیوه زنان چون خورم که همت من

ورای قرصه ماه است و گرده خورشید

مرا به خنجر بهرام بر نیاید کام

کنون نیاز چه دارم به بربط ناهید