گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اثیر اخسیکتی

مرا براین نسزاید که از تو باشم دور

مکن مکن که نئی در هلاک من معذور

چه کرده ام که چنین رفته ئی زمن درخط

چه کرده ام که چنین کرده ئی مرا مهجور

امید من مکسل ز آن دولاله سیراب

خمارمن مشکن زان دونرگس مخمور

در آرزوی تو جانم بلب رسید کنون

دگر چه ماند نگوئی تو برتن رنجور

امید روز بهی چون بود مرا در عشق

نه وصل یار مساعد نه من بهجر صبور

در آرزوی تو دردی که در دل است مقیم

دوای آن نبود جز که دیدن دستور

فلک به چشم تغیر نگاه کرد بمن

بدان نظر که بود لعن در حق مسطور

غم چو طوق گلوگیر شد عجب مشمر

اگر بطاق در افکنده ام حدیث سرور

فلک ز سخت گمانی که هست بر همه کس

همی بتیر نشاید زدن دل مسرور

سبب کمال من آمد قصور حال مرا

بلی عجب نبود زان سوی کمال قصور

منم زیان رده ی شرمسار خشم آلود

بدست چرخ مقامر چو مردم مقهور

دلم بری و نپرسی زهی ز من فارغ

جفا کنی و نترسی زهی بخود مغرور

چو آتشم چه، بطباخی مزاج سخن

ضمیر من ننهد آفتاب را مجرور

مرا چه طرفه بیانی است همچو جان شیرین

ولی حلاوت آن کرده عالمی پر شور