گنجور

 
سید حسن غزنوی

در همه عالم یکی محرم نماند

اینت بی یاری مگر عالم نماند

غصه چنان شد که تو بر تو جای

گریه چونان شد که نم در نم نماند

دل بود جای غم و نادرتر آنک

ماند غم بر جای و جای غم نماند

گه گهی لب خنده می کرد یار

بر من مسکین گری کانهم نماند

صد هزاران حیرت از دیدار دوست

راست خواهی بیش ماند و کم نماند

گر دل از جان برگرفتم بر حقم

زانکه یک دم ماند و یک همدم نماند

چون رشید الدین که بر خوردار باد

یک وفادار از بنی آدم نماند

آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است

کنیتش بوطاهر و او طاهر است

از دل و دلبر جدا افتاده ایم

خود چنین تنها چرا افتاده ایم

او گل و من بلبل و از یکدگر

هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم

خاکپای و سر برهنه مانده ایم

زانکه غم خوار و ز پا افتاده ایم

خود بجو نخرید ما را هیچ کس

تا بدین حد کم بها افتاده ایم

همچو سایه بر زمین هرکس فتد

ما چو ذره در هوا افتاده ایم

جای آن کز جای برخیزیم نیست

در چنین عصری که ما افتاده ایم

کافران بر ما گواهی می دهند

ای مسلمانان کجا افتاده ایم

دستگیر ما نصیرالدین بس است

گرچه درپای بلا افتاده ایم

آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است

کنیتش بوطاهر و او طاهر است

آنکه رایش رنگ گوهر می دهد

وانکه خلقش بوی عنبر می دهد

دولتش طاوس را دم می دهد

همتش سیمرغ را پر می دهد

صورتش نادیده هم دل می برد

خدمتش ناکرده هم بر می دهد

ماه را هر شب که بنهد مهرها

رای چابک دست او خور می دهد

تیغ خورشید است عالی رای او

هر کجا سر می زند زر می دهد

سحر کلکش بین که همچون خط یار

تعبیه در مشک شکر می دهد

خاک را از حزم پائی می کند

باد را از عزم در سر میدهد