با که گویم راز چون همدم نماند
درد بگذشت از حد و مرهم نماند
نقشِ یک همدم به من ننمود چرخ
وین بتر کز عمر هم یک دم نماند
تر نگشت از دیدهی گریان من
چرخ را، در دیده گوئی نم نماند
چون که من قربان به تیغ غم شدم
ای فلک عیدی مکن کهت غم نماند
نیست آیین وفا در شهر ما
من بر آنم خود که در عالم نماند
غمگسار از من بسی غمگینترست
در جهان گوئی دلی خرم نماند
نیم صبری داشت در عالم اثیر
وای او، از دست غم کان هم نماند