گنجور

 
اثیر اخسیکتی

با آنکه به هشیاری همتات نمی‌افتد

از نخوت و جباری بامات نمی‌افتد

آیی و رقیبانت آیند ز پیش و پس

آخر شبی این بازی تنهات نمی‌افتد

بر سر بنهی دستی تا جان من مسکین

چون زلف سرافکنده در پات نمی‌افتد

شب تیره دمی روشن من خالی و تو فارغ

هان می فتدت در سر این تات نمی‌افتد

ممکن که به دلداری باشد چو تو در عالم

باری به ستمکاری همتات نمی‌افتد

 
 
 
ربات تلگرامی عود
عراقی

بنمای به من رویت، یارات نمی‌افتد

آری چه توان کردن؟ با مات نمی‌افتد

گیرم که نمی‌افتد با وصل منت رایی

با جور و جفا، باری، هم‌رات نمی‌افتد؟

می‌افتدت این یک دم کایی براین پر غم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه