با آنکه به هشیاری همتات نمیافتد
از نخوت و جباری بامات نمیافتد
آیی و رقیبانت آیند ز پیش و پس
آخر شبی این بازی تنهات نمیافتد
بر سر بنهی دستی تا جان من مسکین
چون زلف سرافکنده در پات نمیافتد
شب تیره دمی روشن من خالی و تو فارغ
هان می فتدت در سر این تات نمیافتد
ممکن که به دلداری باشد چو تو در عالم
باری به ستمکاری همتات نمیافتد