اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

با آنکه بهشیاری همتات نمی افتد

از نخوت و جباری بامات نمی افتد

آئی و رقیبانت آیند ز پیش و پس

آخر شبی این بازی تنهات نمی افتد

بر سر بنهی دستی تا جان من مسکین

چون زلف سرافکنده در پات نمی افتد

شب تیره دمی روشن من خالی و تو فارغ

هان می فتدت در سر این تات نمی افتد

ممکن که بدل داری باشد چو تو در عالم

باری به ستمگاری همتات نمی افتد