گنجور

 
اثیر اخسیکتی

دردی است در دیار که درمان نمیبرد

هر دل که در فتاد بدو جان نمی برد

گفتم زطیبت او را، چندین عتاب چیست

آهسته آ. بکار که چندان نمی برد

من در نصیحت دل از آنجا که راستی است

بسیار جهد کردم و فرمان نمی برد

درخشم شد از این سخن و گفت شادباش

الحق حدیث های تو تاوان نمی برد

گفتم که سایه، ارفتدم بارخی چو سیب

یکذره ز آفتاب درخشان نمی برد

گفتم بمالم، آب لب میگونش را ولیک

خود، می ز لطف زحمت دندان نمی برد

 
sunny dark_mode