گنجور

 
اثیر اخسیکتی

دردی‌ست دردِ یار که درمان نمی‌برد

هر دل که در فتاد بدو جان نمی‌برد

گفتم ز طیبت او را، چندین عتاب چیست

آهسته آ به کار که چندان نمی‌برد

من در نصیحت دل از آنجا که راستی‌ست

بسیار جهد کردم و فرمان نمی‌برد

در خشم شد، از این سخن و گفت شادباش

الحق حدیث های تو تاوان نمی‌برد

گفتم که سایه، ار فتدم با رخی چو سیب

یک ذره ز آفتاب درخشان نمی‌برد

گفتم بمالم، آب لب میگونش را ولیک

خود، می ز لطف زحمت دندان نمی‌برد

 
 
 
ربات تلگرامی عود
صائب

چشم تو دل به شیوه پنهان نمی برد

دزدیده این متاع به دکان نمی برد

گر در گلوی خامه بریزند آب خضر

مکتوب اشتیاق به پایان نمی برد

شبنم کند به دامن پاکم چو گل نماز

[...]

فیاض لاهیجی

کس جان ز زخم خنجر مژگان نمی‌برد

تا زهر چشم یار به درمان نمی‌برد

شب نیست کز چکیدة مژگانم آسمان

از دامنم ستاره به دامان نمی‌برد

جز خضر خطّ یار که سیراب لعل اوست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه