اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

دردی‌ست دردِ یار که درمان نمی‌برد

هر دل که در فتاد بدو جان نمی‌برد

گفتم ز طیبت او را، چندین عتاب چیست

آهسته آ به کار که چندان نمی‌برد

من در نصیحت دل از آنجا که راستی‌ست

بسیار جهد کردم و فرمان نمی‌برد

در خشم شد، از این سخن و گفت شادباش

الحق حدیث های تو تاوان نمی‌برد

گفتم که سایه، ار فتدم با رخی چو سیب

یک ذره ز آفتاب درخشان نمی‌برد

گفتم بمالم، آب لب میگونش را ولیک

خود، می ز لطف زحمت دندان نمی‌برد