دردیست دردِ یار که درمان نمیبرد
هر دل که در فتاد بدو جان نمیبرد
گفتم ز طیبت او را، چندین عتاب چیست
آهسته آ به کار که چندان نمیبرد
من در نصیحت دل از آنجا که راستیست
بسیار جهد کردم و فرمان نمیبرد
در خشم شد، از این سخن و گفت شادباش
الحق حدیث های تو تاوان نمیبرد
گفتم که سایه، ار فتدم با رخی چو سیب
یک ذره ز آفتاب درخشان نمیبرد
گفتم بمالم، آب لب میگونش را ولیک
خود، می ز لطف زحمت دندان نمیبرد