گنجور

 
صائب تبریزی

چشم تو دل به شیوه پنهان نمی برد

دزدیده این متاع به دکان نمی برد

گر در گلوی خامه بریزند آب خضر

مکتوب اشتیاق به پایان نمی برد

شبنم کند به دامن پاکم چو گل نماز

بلبل چرا مرا به گلستان نمی برد

زین خنجری که برق تجلی فسان زده است

موسی اگر مسیح شود جان نمی برد

بیهوده حلقه بر در دل می زند نسیم

این غنچه ره به خنده چو پیکان نمی برد

پیچیده آه ودود زلیخا به باد مصر

زان بوی پیرهن سوی کنعان نمی برد

طومار زلف یار که عمرش دراز باد

دل را ز دست من به چه عنوان نمی برد

آن را که ذوق تنگدلی در بغل گرفت

لذت ز سیر چاک گریبان نمی برد

بی اختیار عشق به دل پای می نهد

سیل انتظار رخصت دربان نمی برد

ای بوسه لب بگز که هنوز از هجوم شرم

راهی به غنچه دهنش پان نمی برد

صائب سخن به بزم ظفرخان چه می بری

حکمت کسی به خطه یونان نمی برد