گنجور

 
اثیر اخسیکتی

یارب آن روی است با آن زیب و کشّی یا مه است

چشمه آب حیاتش در زنخدان یا چه است

از رخ آیینه‌فامش نیم عکسی بیش نیست

اینکه بر پیشانی خورشید و رخسار مه است

زلف کوتاهش جهانی جان به غارت برد دوش

تا چه خواهد کرد اکنون دست جورش کوته است

غمزه او تیر بر دل می‌زند یارب چنانک

عاشقان را پوست بر تن نیست ممکن کآگه است

عقل و جان را کم کند هرکس که با او همدم است

خویشتن را گُم کند هر دل که با او همره است

دی تقاضای شب وصلش همی‌کردم، پگاه

گفت: این تا حشر افکن روز عالم بی‌گه است

وصل او هرگز به دست کس نیاید، کیمیاست

یا ز عشرت خاکپای عز دین خسرو شه است