گنجور

 
ناصر بخارایی

دوش خون از دیده می‌راندم، سرشکم آگه است

زانکه هر شامی به بالین منش منزلگه است

از نسیم خاک کویت خار در پای گل است

وز هوای مهر رویت تاب در روی مه است

شام هجر ما به زلفت راست ناید سر به سر

غیر این وصفت درازی هر چه گویم کوته است

قامتم چون تیر بود و گشت اکنون چون کمان

استخوانی و پئی ماندست کز غم دوته است

گمرهی داند طریق عاشقی، نه رهبری

شیر مردی باید این ره را، چه جای روبه است

در گمان بودم ز واعظ تا به اکنون کز شراب

توبه فرمودم، یقینم شد که مسکین ابله است

هفت می‌گویند گردون را و نُه،‌ ما فارغیم

می پرستان را چه حاصل زانکه او نُه یا ده است

شب همه شب ناله کردم بر در او، خادمی

گفت ناصر تا کی این فریاد،‌ رو شب بی‌گه است