گنجور

 
اثیر اخسیکتی

با دل بد عهد تو گاو گل سر دامن است

گنبد نیلوفری در یک پیراهن است

یک نفس آخر بدار گر نه چو چرخ بلند

گرد جهان گشتنت بهر ستم گردن است

معدن گوهر شده است بی تو دو چشمم ولیک

آن لب یاقوت رنگ گوئی از این معدن است

مرغ دلان را بسی صید کنی تا بشکل

زلف توچون پای دام خال توچون ارزن است

طره میگون تو تیره کند آب من

نزد من احوال او همچو رخت روشن است

شد دل او هم سوار دررخم او گرچه دید

کان شب خورشید نعل همچو فلک توسن است

از تو در آویختم همچو قبای تو زانک

خون من وجیب تو هر دو در آن کردن است

مشتری وصل تو گر بفروشی منم

نقدم اشک و حسب، جنسم جان و تن است

طنز کنی کای اثیر هم سخن آورده ئی

بیش تو شرمی مدار کاین سخنت با من است