گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ای بر همه دشمنان مُقدم

اکرمت جمال خیر مَقدم

خرگاه شرف زدی دگر بار

بر دامن این کبود طارم

وز نور تو یافت رتبتی نو

این گنبد هفت طاق محکم

هرّای نجوم بر فکنده

در بارگه تو شام ادهم

گاه از تو دواج ابر زربفت

گاه از تو قبای چرخ معلم

تو کعبه خلق و چشمه نور

زیر قدم تو همچو زمزم

رشا شه صنعت تو در باغ

بر چهره یاسمین زند، نم

تو گوهر آبی و از این روی

بستان فلک به توست خرم

هنگام عطا ز کیسه تو

گل پیش کش صبا کند، شم

ماتم زده ای است چرخ گردان

در جامه و قد، کبودی و خم

بردار ز روی برقع ابر

تا خرقه کند لباس ماتم

وز مقدم عید مژده ئی ده

تا کله زنند صحن عالم

پر خون چو شفق، چراست چشمت

افتاده دو خفته، تنگ بر هم

کحل النوری، طلب کن، اعنی

خاک در صاحب معظم

آن مقصد سالکان همت

مقصود وجود نسل آدم

رکن الدین، رکن کعبه دین

آن بر حرمش قبای محرم

حسنیوه که حسن اهتمامش

بر خستگی عناست مرهم

رکنی مکی نسب چو کعبه

در کل جهان چو ذات او کم

جاسوسی غیب را دل او

چون هدهد و آستانه جم

احیای موات را دم او

روح الله و آستین مریم

یک گل ز ولای اوست جنت

یک تف ز خلاف او جهنم

هر دل که وثاق مهر او نیست

نه نشیند با مراد یک دم

هر گردن کان نه بر خط اوست

سیلی ی بلا خورد دمادم

ای رایت ملت از تو منصور

وی آیت نصرت از تو معزم

در ناصیه ی تو مهر پیدا

در آستی تو بحر مد غم

با کلک تو ذوالفقار تقدیر

گفته: بزبان عجز کارم

بی شوکت تو کرو، فسان یافت

دندان نهنگ و ناب ارقم

هرگز جگر نبیره ی بحر

سفته نشود بدشنه غم

روباه حریم تو ز جرات

یک یک بکند سبال ضیغم

شاگرد وثاق تو بسیلی

تو تو بدرد قفای رستم

بی رائض سطوت تو صفرا

پالان نه نهد براشقر دم

با آب رخت گل از تظلم

بر خاک زند ردای ملحم

کلک تو ز مرتبت بخندد

بر قامت رمح و ریش پرچم

چون شرع ز رمز پرده بگشاد

جز خاطر تو ندید همدم

چون غیب ز رخ نقاب برداشت

جز فکرت تو نیافت محرم

با روح تو گفت: عقل فعال

کای ساقی انبیاء تقدم

مالید کفت سحاب را گوش

کای کودک بی خرد تعلم

گر رام شدی ز راد بهرام

بکران عزیمت تو ملجم

ببریده به پیش نوک کلکت

انصاف ز دیده ی قضا، نم

بزود به صیقل جمالت

شرع از دل آخرالزمان غم

ای فکر تو را که در ترقی

چرخ آمده بام و علم سلم

احوال رهی نماند آخر

بر خاطر اشرف تو مبهم

عهد تو و مدح غیری و من

جم دیده و دست دیو و خاتم

ای مدحت تو مرا مخمر

وی خلعت تو مرا مسلم

قدر من و شعر من تو دانی

چون قیمت جعد و مرد دیلم

در صدر تو افصح جهانم

و آنجا که نه حضرت تو، ابکم

زیرا که سمج بود تیمم

خیمه زده در میانه یم

تا شهرودی است ساخته طبع

نار از وی زیر و آب از او. بم

در مجلس خوشدلی همی تاز

بر مرکب خرمی همی چم

عید تو به لهو باد مقرون

عمر تو به حشر باد منظم

احوال حسود تو پریشان

اسباب مراد تو فراهم