گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اثیر اخسیکتی

بنامیزد، بنامیزد زهی خورشید گلرنگش

بخرواران شکر پنهان، شده در پسته تنگش

بر او در عذر بس لنگی بر هواری و من هر دم

گناهی نو، بر او بندم برای عذر بس لنگش

چو از دشنام او در چنگ، کوش من شکر خاید

دهان بر هم زنم گویم، زهی شیرینی چنگش

دل و دینم به یغما برد و هم تا وانش نستانم

چو بر لشکرگه یغما، حشر سازد شه زنگش

بحکم آنکه زو دورم دو چشمم تار می بیند

باشک من همی ماند، لب شیرین می رنگش

چو زر فرزند سنگ آمد، چرا مشفق نمیگردد

بدین رخساره ی زرین، دل بیرحم چون سنگش

ز شرم صورت او جان مانی آب شد جمله

بدان تا فرصتی یابد بشوید نقش ارژنگش

بدان چالاکی و چستی، نگاری دیده ئی هرگز

مریزاد آن قلم یا رب، که برزد رسم نیرنگش

اثیر خسته هم روزی، اسیر وصل او گشتی

یک ابریشم اگر بودی، کم از بالای آهنگش

یقینم شد که سلطانی، شود بر تخت زیبائی

اگر شاه مظفر را، خوش آید فر و فرهنگش

جهانگیری که اورنگ، سلاطین او همی بخشد

بدین یک عذر بنشاند، همی دولت بر اورنگش

ستم در عهد او چون می، پریشانی نیارد کرد

از آن ترسد که یکروزی، کند چون خوشه آونگش

چنان خندانی خرامد. از دلیری در صف هیجا

که جز بر جوشن اعدا نه بیند دیده آژنگش

نهنگ مردکش خواند، فلک خم کمندش را

گهی کان دست در یاوش، دهد رفتار خرچنگش

فلک بر بست میزانی ز حلم پای بر جایش

که بود البرز یک مثقال و کوه قاف پا سنگش

سبکسارند چرخ و انجم عزم زمان سیرش

گران بارند، گاو و ماهی از حلم زمین سنگش

بکمتر سایلی بخشد، ز روی مردمی والله

اگر مردی دهد ملک جهان یکروز در چنگش

بنامیزد تکی دارد نوند باد رفتارش

که پهنای بساط کون ناید نیم فرسنگش

روان چرخی که خورشید کرم بر وی سوار آید

چو تعویذ رزین ناید ...........................ش

خداوندا تو آن شاهی که یک سالار درگاهت

بود رستم سزاوارش کمین شاگرد سرهنگش

ز نام فرخت یعن، قزل، شاهی همی نازد

بدین معنی قضا را ارسلان گر دست هم سنگش

فلک را چون رباب از دست بر حکم و داد آید

گشد در خر کمان قهر فرمان تو چون چنگش

ترنجی گردد از بیم حسامت چهره گردون

چو در هیجا دهد اوداج خصمت رنگ نارنگش

مرا روزی اگر عالم جدا کرد از جناب تو

نخستین نیست پاینده بر دستان نیرنگش

ز راحت بس تهی بار آمد الحق کاروان را

که بر سیماب بادا گوش عقل از غلغل زنگش

چو شمعی می نه بینم محرم این راز چون گویم

جفای گنبد شوخش بلای اختر شنگش

بخواهم عذر این شبدیز توسن جوی مردافکن

به بخت شاه نیک آمد که نیک اندر کشم تنگش

همی تا قطب ناظوری است زیر گنبد اخضر

شکر پاشش زیک نقل است و ازدیگرفلاسنگش

ز راه مرتبت چون ماه بر گردون سواری کن

چو مملوک تو بادا تا ابد مولود خرچنگش

چو بر لشکر گه سلطان زند تیغ فلک بوست

کنارش قلزمی گشته ز ادواج گنارنگش