گنجور

 
اثیر اخسیکتی

زهی عنصر جوهر آفرینش

توئی روح در پیکر آفرینش

ز تو دور پذرفت چرخ بزرگی

به توسعد شد اختر آفرینش

جمال مه منظر خوبرویان

بدین نیلگون منظر آفرینش

نه آن کرم ران است قدرت که هرگز

رسد در غبارش خر آفرینش

بیک خرج انعام تو بر نیاید

بن کیسه ی لاغر آفرینش

نیارند زو، بی نگین تو حلقه

قضا و قدر بر در آفرینش

سنانت چو عکس افکند نام یابد

کواکب نشان محور آفرینش

جناب تو خلد است اگر خلد باقی

بود زین سوی محشر آفرینش

دو دست تو را هیچ دانی چه خواند

فلک قلزم و اخضر آفرینش

چو در نطق کوشی گهروار بیند

خرد صفحه خنجر آفرینش

سوی مجلس و ساغرت می نویسد

جهان جنت و کوثر آفرینش

نخستین ثنای تو خواندند بر وی

چو نه پایه شد منبر آفرینش

به اول دعای تو گفتند در وی

چو انبوه شد محضر آفرینش

چنان زد فروغ آفتاب جلالت

که شد سوخته جوهر آفرینش

پس این صحن و این سقف خود نیست چیزی

بلی دود و خاکستر آفرینش

چو تو نازینی نه پرورد هرگز

فلک در کنار و بر آفرینش

توئی با مدیح تو و الله و اعلم

نخستین خط از دفتر آفرینش

نخستین که از مشرق مسند تو

کله گوشه بر زد خور آفرینش

خرد گفت الله اکبر نزیبد

سری را جز این افسر آفرینش

فلک چشم حیرت بمالید و گفتا

کدام است است این نوبر آفرینش

بدنباله چشم بنموده ماهش

که اینک سر و سرور آفرینش

قزل ارسلان کشور آرای مغرب

که شاه است بر کشور آفرینش

قضا گفت زیباست، پایندا بادا

چنین سایه‌ای بر سر آفرینش

جهان داورا، شهریارا، خلافت

خلافی است با داور آفرینش

سر از چنبر تو، که تا بد که زورت

همی بگسلد چنبر آفرینش

عروسی است ملکت که با زیور او

نیاورد سنگی زر آفرینش

چنان پاک دُردانه‌ای را چه حاجت

به خلخالی از زیور آفرینش

چنان دان که بیرون شد آن بوم بی بر

ز اقطار بوم و بر آفرینش

چو خشک و تر آفرینش گرفتی

ز بد گیر تا بهتر آفرینش

چه باشد که یک خشک صحرا نباشد

ز مجموع خشک و تر آفرینش