گنجور

 
اثیر اخسیکتی

چون خرقه گشت بر کتف شب ردای قار

شد غرق در غلاله زر فرق کوهسار

متواریان پرده غنچه شدند زود

گلهای رخ گشاده بر این سبزه جویبار

از توتیای شام تهی مانده چشم ماه

پر شد ز کیمای ضیا خاک را کنار

بر تاج ارسلانشه تخت افق نشاند

گردون چو ماه و پروین صد عقد گوشوار

مانا، که خلد پرده ز رخسار بر فکند

یا ساده گشت زیشور دهر را عذار

شب بر کنار چشمه حیوان آفتاب

زلف شبه مثال به شست از خضاب قار

من نیز هم سوار شدم بر براق عزم

چون کاروان شام همی بر نهاد بار

در پیش من رهی که ز تندی پشته هاش

اوهام را گریوه ی کیوان نمود غار

از خار و سنگ ریزه دستش خجل شده

زوبین تاب خورده و شمشیر آبدار

مردم گداز گشته زمینش اثیر شکل

نیزه گذار بوده سمومش شهاب وار

بر شهره سحاب رصد دار گشته کوه

بر خیمه سپهر شرح سوز بوده نار

در پیشم از سراب مشعشع سمن ستان

در چشمم از شکسته تاری بنفشه زار

در وی گرسنه مردمک دیده زانکه بود

حلق بخار تیره ی او آفتاب خوار

اشنانش بر نکرده سر از بادبان خاک

کز شعله سموم شدی در زمان شخار

تفته ز تاب مهر بر اینگونه دوزخی

کرده سمند من چو سمندر بر آن گذار

کامی همی نهاد گشاده تر از امل

در رهروی کشیده تر از قد انتظار

از چرخ مهر غره که چون تیر نقشبند

بر خاک بد بخار قلم ماه نو نگار

می رنگ، جام سُم، که بیک زخم پاشنه

اندر وجود آدمی افتاد چون خمار

راجع نبود عزمم اگر نی کفم بر او

در دم سال نامده بستی مهار بار

صالح بره نوشت ز لعلش گرفته تفث

در قله ی که ناقه از او گشت آشکار

چون زورق فلک، بروانی گه لکام

چون لنگر زمین، ز گرانی گه فسار

عنقا گه تفرد و شهباز در عجل

هدهد گه فراست و طاووس در فخار

اجرام موکب من و گردون رکاب او

اقبال بر یمین و سعادات بر یسار

همراه فال سعد و قلاوز بخت نیک

تا بارگاه صدر سلاطین روزگار

دارای شرق و غرب شهنشاه برو بحر

ماه شب حوادث و خورشید روز بار

جان بخش، رکن دینی و دین ارسلانشه آنک

زآلب ارسلان رفته جهان راست یادگار

شاهی کجا، عماد ظفر شکل رمح اوست

در هر مکان که خیمه زند گرد، کار زار

نه، فتنه صف کشیده در ایام او چو مور

نه، کنج خاک خورده در ایام او چو مار

بر باد داده هیبت او، خرمن فلک

بر آب بسته بخشش او، بنگه شمار

و الله که آشیانه سیمرغ نصرت است

در کارزار شهپر او چتر زاغ سار

رمحش برون کشد ز دل روزگار حقد

تیغش بر آورد ز سر حادثه دمار

روشن شد از لوای شریعت ردای او

ملکی که همچو سینه کفار بود تار

در جل کشید ابلق ایام را قضا

بر چرخ سبز خنک، چو شد قد او سوار

ای آسمان معدلت و عالم ظفر

وی آفتاب مملکت و ظل کردگار

در زیر ران طاعت تو باد خوش لکام

با زخم نعل باره ی تو کوه هاموار

بگشاده دست بخشش تو راه آرزو

بر بسته جبر خدمت تو راه اختیار

آکنده پهلو از علف نعمت تو طمع

برچیده دامن از کنف حضرت تو عار

با حکم رایض تو بمیدان امتحان

هم باد تیز تک شد و هم آب را هوار

گر ماه خیمه تو، نهد پای در میان

بر گیرد از ره زحل و مشتری نقار

در گردن سپهر کند جاه تو کمند

بر دوش روزگار نهد عدل تو غیار

گر رای روشنت نه کلید جهان بود

در کام قفل شب شکند پره نهار

با آتش حسام تو خصم ار طرب کند

هم در میان رقص بمیرد شرار وار

شاها، کیاست تو که نقاد حاذق است

داند یقین که گفته من نیست کم عیار

قرب دو سال شد، که نه بر حسب آرزو

دورم از این جناب خجسته باضطرار

در مُهر خامشی شده همچون زبان به بند

این ذوالفقار شکل زبان، سخن گذار

با سینه پر ز خون دل، همچون دل غبب

باد دست باد پیما، همچون کف چنار

منت خدایرا که دگر باره داد، شاه

با دولت مساعد، کار مرا قرار

قوت گرفت طبعم چون باد در خزان

شاداب شد ضمیرم چون سبزه در بهار

چون طبع نازک تو صحی گشتم از علل

چون رای فرخ تو بری ماندم از عوار

زین عارضه که باد گسسته ز جان شاه

بر خاطر عزیز نشاید نهاد بار

تو سایه خدائی و تعلیق هیچکس

نبود بدامن طلب سایه پایدار

هر هفت و نه بگرد عروس بقا چو دید

آئینه مزاج تو را صافی از غبار

تا هر بهار صنعت مشاطه نسیم

آرد برون عروس گل از حجله های خار

ای شاخ فتح غنچه، بشادی بسی ببال

وی ابر بحر قطره، برادی بسی ببار

وردی که شاخسار امل راست بشگفان

شاخی که بوستان ظفر راست در بر، آر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode