گنجور

 
اهلی شیرازی

هر چند من سگ توام ای مشگبو غزال

با من سگ تو انس نگیرد بهیچ حال

آن عارض و لطافت و خال و خطم بسوخت

وانگه چه عارض و چه لطافت چه خط و خال

گر یک نگاه صورت شیرین به بیندت

حیران صورت تو بماند هزار سال

وصل من و تو قصه خورشید و شبنم است

شبنم به آفتاب نشیند؟ زهی محال

هرگز مباد آنکه خیال تو بس کنم

دارم خیال آنکه بمیرم درین خیال

این رستخیز کان قد نوخیز می کند

پیداست از بدایت او غایت کمال

با ناز یار ما جز نیاز نیست

سیری تشنه لب نخرد چشمه زلال

دانی که سوخت خرمن اهلی ز برق شوق؟

شمعی که جلوه میدهد آیینه جمال