گنجور

 
اهلی شیرازی

کوهکن چون بر نیامد با دل خود رای خویش

عاقبت از عشق شیرین تیشه زد بر پای خویش

کاش من بودم بجای کوهکن در بیستون

تا به آهی برگرفتم کوه را از جای خویش

گر تو ای بت آتشم در جان زنی چون برهمن

کافرم گر یکسر مو باشدم پروای خویش

تا خرام سرو بالایت به گلشن دیده است

خشک برجا مانده سرو از خجلت بالای خویش

سرو قدان جمله در رقصند از شوقت چه شد

گر تو هم در رقص آری قامت رعنای خویش

در خیال برق وصلت می پزم سودای خام

میگدازم همچو شمع از آتش سودای خویش

چون چراغ مرده اهلی در شب تاریک هجر

سوختم از دود دل بی شمع بزم آرای خویش