گنجور

 
اهلی شیرازی

خوش آنک مست شوی تا بهانه برخیزد

تو باشی و من و شرم از میانه برخیزد

مکن زخواب دو نرگس چو بوسه دزدم

وگر نه فتنه یی از هر کرانه برخیزد

نهال عشق نشاندم به دل چو دانستم

که رستخیز جهانم ز خانه برخیزد

خوش آن حریف که گر مرغ بسملش سازد

بخاک افتد و خوش عاشقانه برخیزد

همان به است که بندم چو غنچه لب ورنه

ز آتش جگرم صد زبانه برخیزد

قیامت است جمال تو ای بهشتی روی

مکش نقاب که شور از زمانه برخیزد

بر استان تو اهلی نه آنچنان افتاد

که تا قیامت ازین آستانه برخیزد

این جوانمردی که پیر میفروشان میکند

خرقه پوشانرا مرید درد نوشان میکند

هیچ میدانی که آسوده است در بازار عمر

آنکه نقد وقت صرف میفروشان میکند

هوش زاهد گم شد از دود چراغ مدرسه

برق می روشن چراغ تیز هوشان میکند

گر بسر رفت آب چشم از سوز دل عیبم مکن

کاتش غم همچو دیگم سینه جوشان میکند

خامشی بهتر که گر بلبل هزار افغان کند

گل به رغم او نظر سوی خموشان میکند

عاقلان دانند کز تعریف قارون رند مست

نکته سختی بکار سخت کوشان میکند

از قبای اطلس خسرو چو اهلی فارغم

کان قبا در یوزه از پشمینه پوشان میکند