گنجور

 
جامی

چو مست من ز خمار شبانه برخیزد

هزار فتنه و شور از زمانه برخیزد

چو تیر جور نهد بر کمان ز میدانش

هزار کشته برای نشانه برخیزد

نشان من به خیال میان او گم باد

بود خیال دویی از میانه برخیزد

ز تف خون دلم بس که نم رود بالا

گیاه محنتم از بام خانه برخیزد

بود بهانه منع نظاره برقع زلف

خوش آن زمان که ز پیش این بهانه برخیزد

اثر نماند ز من زان نشست شعله آه

ز خس چو سوخته شد کی زبانه برخیزد

گمان مبر که چو گردد وجود جامی خاک

به هیچ بادی ازین آستانه برخیزد

 
 
 
انتشار کتاب «گنجور، قدرت بی‌نهایت کوچک‌ها» نوشتهٔ مهدی سلیمانیه
جهان ملک خاتون

سحرگهی که ز خواب شبانه برخیزد

هزار فتنه ز دور زمانه برخیزد

اگر تو سرو گل اندام در کنار آیی

هزار ناله ی شوق از کرانه برخیزد

کجا کرانه کند یار مهربان از من

[...]

اهلی شیرازی

خوش آنک مست شوی تا بهانه برخیزد

تو باشی و من و شرم از میانه برخیزد

مکن زخواب دو نرگس چو بوسه دزدم

وگر نه فتنه یی از هر کرانه برخیزد

نهال عشق نشاندم به دل چو دانستم

[...]

صائب

ازین بساط کسی شادمانه برخیزد

که از سر دو جهان عارفانه برخیزد

مدار دست ز دامان آه نیمشبی

که دل ز جای به این تازیانه برخیزد

اثر ز عاشق صادق درین جهان مطلب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه