گنجور

 
اهلی شیرازی

چون مرغ بسملم خبر ار ترک سر نشد

تیغ تو ریخت خونم و هیچم خبر شد

یعقوب هم بباخت دل و چشم بهر دوست

چشم و دلی که در سر کار نظر نشد

تا بخت ره بکعبه وصلت کرا دهد؟

ورنه کسی بسعی ز من بیشتر نشد

بیچاره من که در طلب بوی زلف تو

کار دلم چونافه بخون جگر نشد

اهلی ببزم یار کسی یاد ما نکرد

بس چون شود حکایت ما کاینقدر نشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode