گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

تا عالم است امید کسی زو وفا نشد

تا خاک بود درد دلی را دوا نشد

کس دانه ای نیافت ازین خرمن کبود

تا همچو دانه بسته دام فنا نشد

دهر دو رنگ و چرخ دو کیسه چه کار کرد؟

کان هر چه بد صواب به آخر خطا نشد

بر ساحل سعادت کلی که اوفتاد؟

آنکس که از مشیمه عالم جدا نشد

سر می برد معاینه گردون به دست قهر

جز بر سر بریده قد او دو تا نشد

گردن کسی که کرد یکی لحظه چون رباب

تا گوشمال یافته چون گردنا نشد

عالم به قول هیچ کس از فتنه سر نتافت

آهن به جد هیچ کسی کیمیا نشد

تا در میان خون کله سرکشان ندید

گردون به شرط تعزیه نیلی قبا شد

سیری طلب مکن که کس اندر نشیب خاک

جز تشنه لب نیامد و جز ناشتا نشد

هان ای مجیر! همدم عالم مشو که او

با همدم مسیح دوم آشنا نشد

یعنی دوای جان، فلکی کز جلال او

عین الکمال کرد ستم بر کمال او

یک دل ز تیر حادثه بی غم که یافتست؟

یک دم ز صرف دهر مسلم که یافتست؟

زیر سپهر آینه گردان چو آینه

صافی دلی موافق و همدم که یافتست؟

هر تخم غم که گم شد ازین آسیای سبز

جز در میان تخمه آدم که یافتست؟

من تا منم ز غم دلی ایمن نیافتم

گویی به رغم من دل بی غم که یافتست؟

در عالم وجود سفینه نجات نیست

ور هست در جزیره عالم که یافتست؟

زیر فلک مگوی که صد خسته یافتم

یک خسته را بگوی که مرهم که یافتست؟

گم گشت صد هزار دل اندر میان خون

تا در دو کون یک دل خرم که یافتست؟

کس در زمانه مردم و راحت بهم نیافت

در شهر کور و آینه با هم که یافتست؟

از هر بنا که ماند ز ایام یادگار

الا بنای حادثه محکم که یافتست؟

روی مجیر پر خط خونین ز اشگ چشم

جز در وفات صدر مکرم که یافتست؟

یعنی دوای جان فلکی کز جلال او

عین الکمال کرد ستم بر کمال او

آخر دوای جان ز جهان ناپدید شد

سرو سخن ز باغ بیان ناپدید شد

خورشید لطف بر سر کوه فنا رسید

آب صفا ز جوی جهان ناپدید شد

آنکو ز نفس ناطقه جانها به خلق داد

از نکبت زمانه چو جان ناپدید شد

در گشت در میانه عقد جلال و باز

بگسست عقد و در ز میان ناپدید شد

او در دو دست دهر مشعبد چو مهره بود

زین دست و رخ نمود، وزان ناپدید شد

معنی طلب مکن که امیر سخن نماند

گوهر طمع مدار که کان ناپدید شد

بر شاهراه فیض نشان بود خاطرش

فیض از راه اوفتاد و نشان ناپدید شد

عقلش زبان قدس همی خواند و زین سبب

در کام خاک همچو زبان ناپدید شد

معجز که آورد که مؤید جهان گذاشت؟

تیر از کجا رود که کمان ناپدید شد؟

دانی که چرخ پیر چرا؟ جمله چشم گشت

کز چرخ پیر سرو روان ناپدید شد

یعنی دوای جان، فلکی کز جلال او

عین الکمال کرد ستم بر کمال او

دیدی که چرخ، شیشه زنهار چون شکست؟

کارش به دست حادثه در کار چون شکست؟

در کام عقل خرده الماس چون فشاند؟

در چشم نطق ناوک خونخوار چون شکست؟

سنگ قضا به دست فلک بود اگر نه او

بی سنگ جامخانه اسرار چون شکست؟

ای خار در دو چشم فلک رسته تا به قهر

در نرگس شکفته او خار چون شکست؟

آنجا نیم که چرخ طلسمش چگونه ساخت؟

زین دل شکسته ام که دگر بار چون شکست؟

بر روح او چهار در ارکان ببسته بود

در یک نفس نه آینه هر چار چون شکست؟

دلها بسی شکست ازین غم که آسمان

گوهر در آن دو لعل شکر بار چون شکست؟

فکرت یقین نکرد که او بال چون گشاد؟

نقطه خبر نداشت که پرگار چون شکست؟

خورشید دید و بس که نفسهای سرد او

بازار گرم صبح به آزار چون شکست؟

زنهاری زمانه که شد آنکه در نیافت؟

گو با امیر شیشه زنهار چون شکست؟

یعنی دوای جان فلکی کز جلال او

عین الکمال کرد ستم بر کمال او

هرگز که دید روح قدس در دهان خاک

هرگز که یافت قفل مجرد میان خاک

در پشت خاک خایه زرین مجوی از آنک

مرغ مسیح سیر شد از آشیان خاک

آن شب که خاک پرده او شد به ماتمش

بدرید هفت پرده گردون فغان خاک

این سقف زینهار شکن خون ز دیده ریخت

از بس که زینهار شنید از زبان خاک

تا او چو گنج در شکم خاک شد دفین

شب هندوی است از پی او پاسبان خاک

گر بود جای نکته چون در دهان او

پس در چرا نهاد فلک در دهان خاک

گیرم که از جهان بشد آخر نه باز رست؟

از سعد و نحس اختر و سود و زیان خاک

روحش فلک به روح امین داد و باز رست

کان نقد جان نه زان فلک بد نه زان خاک

بی ذات او به چشم که بیند خیال لطف؟

با مشتری امید که دارد قران خاک؟

آنکو به آفتاب سر آستین نمود

سر بین که چون نهاد برین آستان خاک

یعنی دوان جان فلکی کز جلال او

عین الکمال کرد ستم بر کمال او

تا در ز درد او به جگر در گشاده ام

صد جوی خون ز دیده اختر گشاده ام

بر روی ماه از آه جگر پرده بسته ام

وز روی زهره گوشه چادر گشاده ام

گردون دو تا شد از پی گوهر چیدن چو دید

کز دیده من طویله گوهر گشاده ام

گر باد غم ستد ز سر من کلاه صبر

شاید که من ز بی کلهی سر گشاده ام

خونی که دید ریخت خسم، گسر سترده ام

بندی که سینه بست، سگم گر گشاده ام

رعنای شوخ چشم منم ورنه در جهان

بی نور دیده دیده چرابر گشاده ام؟

گر هفت بحر هشت شود نیست طرفه زانک

بی او ز دیده قلزم دیگر گشاده ام

جوزا چو خاک خصم من آمد که من به آه

دوش از میان او کمر زر گشاده ام

از نسر آسمان بجز از بال نشکنم

اکنون که من به کین فلک پر گشاده ام

تا دیده بر جهان بزنم بی جهان لطف

در بسته ام به عزلت و دفتر گشاده ام

یعنی دوای جان فلکی کز جلال او

عین الکمال کرد ستم بر کمال او