گنجور

 
اهلی شیرازی

مرا ز هجر بهشتی رخی بجان دارد

چنین بهشت خوشی دوزخی چنان دارد

در آبه و بازار سر سرکشان بشکن

که سرو ناز بسی سر بر آسمان دارد

از آن ملاحت و خوبی چو یوسفش رشک است

پری چه حسن فروشد چه حد آن دارد

شهید تیر ترا گرچه نی دمید از گل

هنوز از آن مژه صد تیر در کمان دارد

جراحت من و مجنون کسی ز هم نشناخت

که زخم تیر بتان جمله یک نشان دارد

نگفته سوز دلم جمله خلق میدانند

تو گفتی آتش سودای ما زبان دارد

اگرچه هر رگ اهلی ز عشق جانی یافت

یکی برون نبرد گر هزار جان دارد

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
حکیم نزاری

فراقِ یارِ سفر کرده رویِ آن دارد

که قصدِ جانِ منِ زارِ ناتوان دارد

دلِ سبک سرم از جان ملال خواهد کرد

مگر که بختِ سبک سارِ سرگران دارد

غلامِ هم نفسی ام که یک نفس با من

[...]

امیرخسرو دهلوی

کسی که یار وفادار و مهربان دارد

سعادت ابد و عمر جاودان دارد

مگر که گرد لب لعل آن صنم گشته ست

که باد صبحدم امروز بوی جان دارد

حدیث او همه روز و هلاک او همه شب

[...]

اوحدی

دلی، که میل به دیدار دوستان دارد

فراغتی ز گل و باغ و بوستان دارد

کدام لاله به روی تو ماند؟ ای دلبند

کدام سرو چنین قد دلستان دارد؟

گرت به جان بخرم بوسه‌ای، زیان نکنم

[...]

ابن یمین

امیر و خواجه منعم کسی تواند بود

که پای همت بر فرق فرقدان دارد

ز راه لطف و کرم بر سر وضیع و شریف

دو دست خویش همه ساله زرفشان دارد

نه آنکه از زر و یاقوت او کله سازد

[...]

سیف فرغانی

کسی که عشق نورزد مگو که جان دارد

جزین حدیث نگوید کسی که آن دارد

ز مرگ چون دل صاحب دلان بود آمن

کسی که او بتو زنده است و چون تو جان دارد

زمین ز روی تو چون آفتاب روشن شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه