اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۸

مرا ز هجر بهشتی رخی بجان دارد

چنین بهشت خوشی دوزخی چنان دارد

در آبه و بازار سر سرکشان بشکن

که سرو ناز بسی سر بر آسمان دارد

از آن ملاحت و خوبی چو یوسفش رشک است

پری چه حسن فروشد چه حد آن دارد

شهید تیر ترا گرچه نی دمید از گل

هنوز از آن مژه صد تیر در کمان دارد

جراحت من و مجنون کسی ز هم نشناخت

که زخم تیر بتان جمله یک نشان دارد

نگفته سوز دلم جمله خلق میدانند

تو گفتی آتش سودای ما زبان دارد

اگرچه هر رگ اهلی ز عشق جانی یافت

یکی برون نبرد گر هزار جان دارد