گنجور

 
اهلی شیرازی

روی نیاز ما همه دم بر زمین بود

هر کو نیازمند بتان شد چنین بود

در خاک کشتگان غم از داغ حسرتت

صد دوزخ نهفته بزیر زمین بود

ای بحر نسبت تو کجا اشک ما کجا

مارا هزار همچو تو در آستین بود

دل خوشه چین خرمن حسنت چو شد مرنج

در خرمنی چنین چه غم از خوشه چین بود

آن مدعی بود که ز شمشیر دم زند

شمشیر اهل دل نفس آتشین بود

کشتی بصد هزار غمم وین هم اندک است

ما را نوقع از کرمت بیش ازین بود

اهلی کمال اوست که در مهر دوست سوخت

آری کمال مهر و محبت همین بود