گنجور

 
اهلی شیرازی

مایه خوبی غم بیچارگان خوردن بود

خوبی خورشید هم از ذره پروردن بود

ایکه عاشق میشوی از خون دل خوردن منال

عشق ورزیدن بخوبان خون دل خوردن بود

عاشقی هرچند افروزد چراغ دل چو شمع

اولش سوز و گداز و آخرش مردن بود

ای خوش آن جنگی که افتد در میان دوستان

آخر از صلح و صفاشان دست در گردن بود

نیستش پروای کس آنشوخ و کس را دل نماند

وای اگر آن بیوفا در قصد دل بردن بود

یار اگر افزون ز خورشیدست ما از ذره کم

با ضعیفان خشم و بدمهری ستم کردن بود

گر چو شمعت عشق سوزد اهلی از مردن به است

سوختن دلگرمی و مردن دل افسردن بود