گنجور

 
اهلی شیرازی

اطیفه عجب از غمزه نرگست دادند

که عالمی کشد و خاطری برنجاند

خراب مستی آن عاشقم که در گامش

چو جرعه یی بفشانند جان برافشاند

ز باد فتنه میان من و فرج گرد است

سفال باده بیاور که گرد بنشاند

به خاک میدکده تنها نه من فرو ماندم

که صدهزار چو قارون بخود فروماند

ندانم از در دلها چه یافتی اهلی

که همتت دو جهان را بهیچ نستاند