گنجور

 
اهلی شیرازی

پیش تو داد من ز جور زمانه است

اس شاه حسن عاشقم اینها بهانه است

خوبان اسیر کوی تو ما خود که می شویم

جایی که صد پری سگ این آستانه است

اخلاص ما مگر بکند در دل تو راه

ورنه فسون برای محبت فسانه است

بر باد رفت آن همه عیشی که داشتیم

چیزی که مانده است غم جاودانه است

اهلی، تو عشق خویش نهان نمی کنی ولی

این آه سینه سوز تو بس عاشقانه است

هرچند که ابروی تو جز رهزن دین نیست

محراب دعاییست که در روی زمین نیست

چون شرط وفا کردی اگر جور کنی باز

ما از تو ننالیم ولی شرط چنین نیست

گیرم دگران قصه دردم به تو گویند

صد گونه سخن هست مرا قصه همین نیست

تا گوشه ابروی تو منزلگه دلهاست

کس نیست که چون چشم خوشت گوشه نشین نیست

اهلی بشکن شیشه ناموس و قدح گیر

اندیشه مکن هیچ که فکری به ازین نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode