گنجور

 
اهلی شیرازی

تو گر پروانه‌ای همچون خلیل آتش گلستان است

که ظاهر آتشست آن شمع و پنهان آب حیوان است

مرا در وادی محنت، غم مردن کجا باشد

در این ره زندگی سخت است ورنه مردن آسان است

کسی کو عیب من کردی چو دید آن تیغ مژگان را

هزارش رخنه در دل کرد و سخت اکنون در آن جان است

مخور در ظلمت عالم فریب از چشمه مهرش

سراب است این که پنداری تو آب خضر رخشان است

چرا یوسف کند عیب زلیخا، گر درد جیبش

که دامن گیر او آخر همین چاک گریبان است

چراغ همت زاهد چو برق اندک ثبات آمد

درآ در سایه ساقی که او خورشید تابان است

به سیل گریه اهلی را سر آمد عمر و آن مسکین

ز خوناب جگر چشمش هنوز آلوده امان است