گنجور

 
اهلی شیرازی

می خور که در سرای جهان نیست محکمی

با داست چون حباب درین خانه خرمی

می خور که سنگ حادثه خواهد شکست

گر شیشه سپهری و گر ساغر جمی

ساقی بیا که دیو اجل در سرای ماست

صدگونه چاره ساخته بیچاره آدمی

گر در وجود ماست شکستی چو مه چه غم

خورشید عشق را نرسد دره یی کمی

ای مرهم دل از سرما سایه وا مگیر

کافاق سر بسر همه زخم و تو مرهمی

دردی ز پیر میکده ساقی بما رسان

چون ما سگ دریم و تو در خانه محرمی

دروایی که هر چه بود سنگ فتنه است

اهلی سگ توام که عجب مست و بیغمی

 
 
 
رودکی

تا خوی ابر گل رخ تو کرده شبنمی

شبنم شده‌ست سوخته چون اشک ماتمی

... این مصرع ساقط شده ...

کاندر جهان به کس مگرو جز به فاطمی

کی مار ترسگین شود و گربه مهربان؟

[...]

ناصرخسرو

ای آدمی به صورت و بی‌هیچ مردمی

چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟

گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او

نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی

کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند

[...]

منوچهری

آمد بهار خرم و آورد خرمی

وز فر نوبهار شد آراسته زمی

خرم بود همیشه بدین فصل آدمی

با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی

سوزنی سمرقندی

صدر جهان رسید بشادی و خرمی

در دوستان فزونی و در دشمنان کمی

شاه جهان و صدر جهان شاد و خرم است

جاوید باد شاه بشادی و خرمی

ای شاه راز طلعت فرخنده فال تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه