گنجور

 
اهلی شیرازی

اسیر در دم و یک همنفس نمی بینم

بدردمندی خود هیچکس نمی بینم

صفای خاطر من بین و رخ مپوش ایگل

که من ترا بهوی و هوس نمی بینم

ز سنگ دل شکنانم خدا نگهدارد

که مست ساقیم و پیش و پس نمی بینم

درین چمن که چو من صدهزار بلبل هست

یکی چو خویش اسیر قفس نمی بینم

زمان عیش و من از بی زری بفریادم

زمانه ایست که فریاد رس نمی بینم

مراد من ز وصال تو کی شود حاصل

که بر مراد خودت یکنفس نمی بینم

به بزم وصل تو اهلی هوس کند لیکن

ز بس فرشته مجال مگس نمی بینم