گنجور

 
ادیب الممالک

شنیده ام که شهی با وزیر خود میگفت

که علم و فضل کلید خزانه هنر است

درخت تلخ ز پیوند تربیت در باغ

به میوه شکرین جاودانه بارور است

وزیر گفت سرشت ستوده باید از انک

به کور دادن آیینه جهد بی ثمر است

مسلم است که هیچ اوستا نیارد ساخت

برنده جوهری از آهنی که بدگهر است

چو این شنید ملک در خفا به حاجب گفت

مرا بدست تو کاری شگرف در نظر است

پی تدارک این کار گربه ای باید

که بسته بر قدم همت تو نامور است

برفت حاجت و فی الفور گربه ای آورد

که هر که دیدش گفتی نه گربه، شیر نر است

ملک به کارکنان گفت کش بیاموزند

صنایعی که نهان در طبایع بشر است

به یک دو هفته چنان شد که حاضران گفتند

یکی ز آدمیان در لباس جانور است

سپس بخواست شهنشه وزیر را و بگفت

ببین به جانوری کز بشر بلندتر است

ببین به گربه که در پیش تخت من برپای

ستاده شمع به کف از غروب تا سحر است

رها نموده عنان طبیعت از تعلیم

گسسته بند شباهت ز مادر و پدر است

وزیر گفت کلام شه است شاه کلام

دل ملوک به فرمان حی دادگر است

ولی به تربیت گربه غره نتوان بود

که چون سرشت مساعد نه، تربیت هدر است

سرشت تلخ چو دارد درخت اگر آبش

ز جوی خلد دهی تیره رنگ و تلخ بر است

ملک به پاسخ وی گفت طرح معقولات

قبیح دان چو مخالف به حس و با نظر است

دلیل عقل اگر بر هوا کند پرواز

چو شد مخالف حس و نظر شکسته پر است

ببین به گربه و صحبت بنه که انکارت

در این قضیه چو انکار ضوء در قمر است

در این میانه ز سوراخ خانه موشی جست

که گربه موش چو بیند ز هوش بی‌خبر است

فکند گربه ز کف شمع را و در پی موش

دوید هر سو چونان‌که خوی جانور است

فتاد شعله آتش ز شمع در ایوان

چنانکه گفتی ایوان تنور پر شرر است

برهنه پای شد اندر گریز و خاصانش

یکی فتاده ز ایوان یکی دوان ز در است

وزیر دامنش اندر گرفت و گفت شها

ببین که تربیت بدسرشت بی اثر است

به تربیت نشود گربه آدمی زیرا

سرشت گربه دگر طبع آدمی دگر است

نه زر توان برد از سنگ وآهن و پولاد

نه آهن آید از آنسر زمین که کان زر است

کسی شکر زنی بوریا طمع نکند

بصورت ارچه نی بوریا چو نیشکر است

حکایت پسر پاره دوز در صف روم

طراز صفحه تاریخ و دفتر سیر است

در این قضیه به بوزرجمهر، انوشروان

بخشم رانده حدیثی که در جهان سمر است

چه گفت؟ گفت به‌نا پاک زاده تکیه مکن

که اصل فتنه و بیخ فساد و کان شر است

نعوذبالله اگر سفله ای به جاه رسید

عدوی شهری و دهقان، بلای خشک و تر است

چو بی وسیله فکرت زمام بخت گرفت

پی هلاک بزرگان قوم ره‌سپر است

باصل تیره بود تربیت چو نقش بر آب

ولی به‌لوح مصفا چو نقش بر حجر است

براه مروْ، چه خوش گفت کاروان سالار

که استر ارچه چو اسب‌ست از نتاج خر است

اگر چو گاو خران را دو شاخ تیز بدی

سرین هیچکس از زخم نابکار، نرست

تو ای به چاه طبیعت فتاده یوسف وار

بیا که تاج ملوکت در انتظار سر است

برآ ز چاه طبیعت که با چنین مالک

به مصرِ عالمِ فوق الطبیعتت سفر است

درون مهد طبیعت غنوده ای شب و روز

دلائلت همه ذوق است و سمع یا بصر است

طبیعت این در و پیکر به‌هم چنان پیوست

که خود تو گوئی استاد هر درودگر است

ز ماوراء طبیعت خبر نداری هیچ

درون خانه چه داند کسی که پشت در است