گنجور

 
ادیب الممالک

ای که دایم کدیور قلمم

تخم مهرت به مزرع دل کاشت

در حضور تو خامه ام شرحی

غم دل را درین صحیفه نگاشت

پختم از بهر خویش ماحضری

که نمیشد برای بنگی چاشت

ناگهان وجهه مقدس تو

نظری سوی خوان بنده گماشت

چون معاش مرا در آن سامان

دخل ساوجبلاغ می پنداشت

سفره من تهی نمود و از آن

دیگ همشیره زاده را انباشت

مسند من از آن سرا برچید

رایت او در آن فضا افراشت

گرچه ای خواجه از کف تو رهی

زهر را به ز شهد ناب انگاشت

لیک برگو به غیر آجعفر

چند همشیره زاده خواهی داشت

تا بدانم ز جاه و منصب و مال

آنچه خواهی برای بنده گذاشت