گنجور

 
ادیب الممالک

گویند در جزایر بحر وسیط بود

پیری خطیب بود چون گل سوری به باغ و گشت

«ارخیلو خوس » بنام «کلاغش » بدی لقب

چون خوی نیک داشت قرین با کمال زشت

صاحبدلی ز مردم یونان به محضرش

شد بهر استفاده چو ترسا سوی کنشت

چون شد خطیب فحل و مبرز برای مزد

آغاز عذر کرد و بنای نفاق هشت

پرسید از او ستاد ز «حد خطابه » گفت

«اقناع آن حریف » که تخم جدال کشت

گفتا برای اجرت تعلیم با توام

اینک هوای بحث بودای نکو سرشت

مغلوب اگر شدم ز تو تعلیم ناقص است

ور غالبم برات تو خواهم به یخ نبشت

استاد دید اجرت ده ساله بر هباست

ها عنقریب پنبه و پشم است آنچه رشت

گفتا چنین مدان که اگر چیرگی مراست

بستانم از تو مزد و بکوبم سرت به خشت

ور غالب آمدی همه خواهند مرمرا

در زندگی به عیش و پس از مرگ در بهشت

کز جودت افاده و تعلیم نیک من

شاگرد پا فراز از استاد خویش هشت

این داستان شنید ظریفی به طنز گفت

تخمیست زشت مانده بجای از کلاغ زشت