گنجور

 
ادیب الممالک

نوجوان مرا فلک خوندل ریخت در ایاغ

نونهال مرا سپهر کند از بن بطرف باغ

شمعی افروختم که گشت روشن از نور او جهان

ناگهان صرصری وزید کرد خاموش آن چراغ

ای فقید کمال و فضل ای شهید سنان غم

از غمت دیده پر ز اشک بی رخت سینه پر ز داغ

در عزای تو قامتم گشت خمیده چون کمان

وز فراق تو روز من شد سیه همچو پر زاغ

چون بیاد تو بگروم غافل از خویشتن شوم

در پی جان شکر دوم تا کنم مرگرا سراغ

بسکه چون لاله بر دلم داغ هجرت گرفته جای

گشت تاریخ رفتنت لاله دارد دلی بداغ