گنجور

 
ادیب الممالک

دارم سری از خیال در پیش

وز درد فتاده ام به تشویش

کان دلبر شوخ چشم عیار

رانده است مرا ز حضرت خویش

در خانه خود صلا زد آنگاه

کفش ادبم نهاد در پیش

افکند ز طمطراق و نازم

خندید مرا بسلبت و ریش

گفتم که ارادتم چو بیند

هر روز محبتش شود بیش

بر عکس مراد خویش دیدم

سلطان نکند نظر بدرویش

ای دل اگر آن نگار طناز

مرهم ننهاد بر دل ریش

زین بیش ز مهر وی مجو کام

زین بیش ز قهر وی میندیش

شاهان را این چنین بود رسم

خوبان را این چنین بود کیش

بیچاره امیریست کو را

جز تیر دعا نمانده در کیش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

ای جور گرفته مذهب و کیش

این کبر فرو نه از سر خویش

جز خوب مگو از آن لب خوب

جز خوبی و لطف هیچ مندیش

تا دور شدی ز پیش چشمم

[...]

عطار

ای از همه بیش و از همه پیش

از خود همه دیده وز همه خویش

در ششدر خاک و خون فتاده

در وصف تو عقل حکمت اندیش

در عالم عشق عاشقان را

[...]

حکیم نزاری

شب ها من و مسکرات در پیش

تا روز خبر ندارم از خویش

با دوست نشسته در برابر

دربسته حجاب عصمت از پیش

با من به زبان حال گفته

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه