گنجور

 
ادیب الممالک

ای فتنه کفر و خصم ایمان

غارتگر کافر و مسلمان

دیدار تو آفت خرد شد

چو بسمله در فرار شیطان

یا زهر هلاکی از دو بادام

جانداروی مرگی از دو مرجان

حصنی است بگرد جان ز عشقت

ستوارتر از دز اسدخان

پیوسته غمت به مرگ همچون

آغاز صیام و سلخ شعبان

خواب از مژه ام گریخت چون آب

از شمر، کویر حوض سلطان

قصاب اگر خورد غم پیه

دارد بز بینوا غم جان

دشنام تو را شرف کند حرز

چون حامله حرز ام صبیان

خالت بکنار لب چو دیوی است

اندر پی خاتم سلیمان

از دست غمت به دل زنم سنگ

چون سنگ زن بلاد کاشان

زلف تو در آفتاب رویت

چون خرمت مشک شد پریشان

با باد فرستیش به هر سوی

همچون بوجار دشت لنجان

دیدی بذغال روسیاهی

ماند از پس رفتن زمستان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode