گنجور

 
ادیب الممالک

مرا سیر سپهر از روز اول

ز آرام و سکون دارد معطل

رساند گه ز پایان سوی بالا

کشاند گه ز اعلا سوی اسفل

قضا زهری است در جامم مهیا

بلا امری است بر عیشم محول

یکی بر سوزش جانم مواظب

یکی برشورش عیشم موکل

عجوزی سالخورد است این زمانه

من اندر دست او مانند مغزل

ز اوتارم بریسد تار سیمین

شرائینم همی سازد مفتل

اگر من نیستم چون کبک بسمل

وگر من نیستم همچون سمندل

چرا جانم بسوزاند در آتش

چرا مغزم بجوشاند به مرجل

چو دیدم آسمان دارد تنم را

بزنجیر غم و حسرت مسلسل

بناجار از وطن عزلت گزیدم

که بودم اندران چون ریش اعزل

ز خلان وطن جستم گرانه

کزین خل انگبین بودی مراخل

ندیدی شنفری در بیت خود گفت

الی قوم سوی قومی لامیل

خزف باشد بکان خویش گوهر

حطب گردد بجای خویش صندل

بنی اذا نزلت بدار هون

فلا تنظر الی الاوطان و ارحل

به پیش اندر نهادم راه صحرا

شدم بر ناقه ی صعب و قزعمل

بسودم با دو پایش صخر صما

بسفتم با دو دستش صم جندل

به صبح جان فزا و شام تاریک

بروز تابناک و لیل الیل

گهی کردم دلیل راه کوکب

گهی افروختم از مهر مشعل

نوشتم صعب و سهل و کوه وادی

بریدم پست و بالا دره و تل

بقرمیسین شدم از آذر آباد

چنان کز کوفه اندر شام اخطل

ز پشت آن نجیب کوه پیکر

بپائین آمدم چون وحی منزل

رسیدم بر در میر مؤید

ابوالسیف آن ز میران جمله اعقل

حسام الملک زین العابدین خان

جموع کاملان را فرد اکمل

ز قهرش حنظل آرد شاخ شکر

ز مهرش شکر آرد بیخ حنظل

تنش چرخ و رخش در وی چو خورشید

دلش بحر و کفش از وی دو جدول

فلک زان قبض و بسط آرد که فکرش

گهی در عقد پیچد گاه در حل

ای آن میری که گر عزمت نبودی

قدر حیران قضا ماندی معطل

تو باشی فخر هر سالار و سودد

تو باشی ذخر هر مسکین و ارمل

بود دست تو را با ابر وابل

همان فرقی که وابل راست باطل

فلک پیش تو چون با حکم جعفر

قضای بوحنیفه و پور حنبل

توئی آن راستکار راست هنجار

توئی آن راستگوی راست مقول

ز بویت بردمد شاخ شکوفه

ز خویت بروزد بوی سفرجل

دل بهرام از تیرت مشبک

تن کیوان ز شمشیرت مجدل

بتیغت وعده آجال مرقوم

بدستت روزی مردم محول

درودی مزرع خصم از دم تیغ

چنان حب الحصید از حد منجل

خرد روی صواب آنگاه بیند

که از رای تو باز آرد سجنجل

چو در هیجا ستوران از سنابک

بچرخ از خاک بر تو زند قسطل

پلنگ خیره گردد کم ز روباه

هژیر بیشه باشد همچو خیطل

ز تدبیر تو شمشیر حوادث

گهی سازد فسان و گاه صیقل

شود خصمت براه مرگ سالک

بداندیشت به تیر غم معطل

بنیات الطرق را هشته در پیش

بنات اللیل را بگشوده مدخل

بگمنامی چو هیان بن بیان

بگمراهی چو ضلال بن مهلل

بغلطند از فراز اسب بر خاک

چنان کز قله کهسار جندل

کنی از دست و پاشان دیگپایه

بجوشی مغزشان در سر چو مرجل

نیاید چون تو دیگر حارسی راد

نزاید چون تو هرگز فارسی یل

نگویم من که در انصاف و مردی

ز ابنای زمان بیشی تو لابل

کزین گردنده گردون برترستی

صریح این نکته گویم نی ماول

ازیرا کز تو شکر نوشد این خلق

ز گردون ریزد اندر کام حنظل

حسام الملک ماضی طاب مثواه

که کار عالمی را داد فیصل

از آن پس کز دم سیف مجرد

ز حرف عله سالم کرد معتل

منسق کرد آن یاسای درهم

منظم ساخت آن اوضاع مختل

لبش خامش شد اما کی خموشد

چراغی کش خدای افروخت اول

کنون زنده است گر باور نداری

ببرهان سازم این دعوی مدلل

تو ان جانی درین فرخنده پیکر

تو آن روحی درین تابنده هیکل

تو چون برجائی او برجاست تا حشر

دو بینی کی کند جز چشم احول

بگردون جلال از تست خورشید

بمرآت جمال از تست صیقل

نگیرد جهل در خاک تو مسکن

نیارد ظلم در ملک تو مدخل

بشوید دفتر از فتوای ناحق

ز عدلت قاضی سادوم جبل

خداوندا باستحقاق رتبت

خدایت بر امیران کرد افضل

همایون نونهال گلشنت را

تفاخر داد بر پیران اعقل

ز روی فخر با شه کرد وصلت

طرب موصول و عیش آمد موصل

ولیعهد خدیو شرق فرمود

عطای خویش محسوس و ممثل

دری بخشیدش از دریای دولت

بسر هشتش یکی تاج مکلل

همایون آن درختی کش خداوند

برویاناد ازین انهار و جدول

برومند آن خجسته نونهالی

که نوشد آب ازین پاکیزه منهل

الا تا زلف ترکان سمن بوی

گهی باشد مثنی گاه مرسل

جباه خلق دربارت معفر

وجوه خصم بر خاکت مرمل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode