گنجور

 
ادیب الممالک

شها ببین عمل عالم مکرم را

ببین جناب شریعتمدار اعظم را

روا بود که باسلام گوید المسلم

هر آنکه بنگرد این مفتی مسلم را

اگر نبود خود این پیشوای برصیصا

که بود زنده کند استخوان بلعم را

رساله ای که نوشته است دوش میخواندم

مگر که اخذ کنم حکمهای محکم را

بهر خطیش بدیدم هزار گونه خطا

درون هر رقمی صد هزار ارقم را

یکی به صفحه اول نوشته بد که حرام

مباح شد به مریدان اگر چه شلغم را

دیگر نوشته که مال یتیم اگر بینی

ببلع و هیچ میفکن بر ابروان خم را

ربودن بز و میش از میان مهرآباد

غنیمت است کنون چه زیاد و چه کم را

دگر نوشته که گشته است تازه زخم دلم

طبیب گفته علاجش چهار مرهم را

یکی زخان حسن آب و ملک مهرآباد

چنان برم که گرفتم حصار حاتم را

دوم به طشت طلا خون حلق یحیی را

بریزم و نهراسم تف جهنم را

سوم به فرق علی ضربت آنچنان بزنم

که آشکار کنم کار ابن ملجم را

چهارم آنکه چو احکام فلسفی خواندم

بباید آنکه مکذب شوم پسر عم را

شنیدم این حکمی دوش با مریدان گفت

چرا سجود کنید این خدای مبهم را

خدای را ز عناصر همی قیاس کنید

که عنصر است مؤثر جمیع عالم را

برو به خدمت مانکجی مجوس برس

اگر بخواهی تقلید حی اعلم را

شها مگر به سریر تو داد خویش آرم

به صولت تو نمایم علاج این غم را

مگر تو دیده اسفندیاریش بکنی

وگرنه بشکند این صدهزار رستم را

خدای را ملکا جرم خانه زاد چه بود

که ریخت ساقی گردون به جامش این سم را

سلیل شیر خدایم چه کرده ام که چو صید

بمن گماشته قهر تو این معلم را

ز اشتهای فزونی که دارد این ملحد

چو اژدها به نفس خشک میکند یم را

شنیده بودم اهریمن از طریق حسد

به خلد رفت و فریبنده گشت آدم را

کنون بدیدم بفریفت این مه طلعت

مهین جناب جلالت مآب صارم را

به اشتباه به درگاه صارم الدوله

ز پیش برد بسی باطل مجسم را

ایا شهی که نظیرت ندیده دیده دهر

مگر به چرخ چهارم مسیح مریم را

به قهر خویش بگو تا ز مهر زنده کند

پی نوشتن این قصه ابن اعثم را

ترا به تاج و به تخت و نگین شه سوگند

که بشکنند فرو حشمت کی و جم را

کز آتش دم شمشیر تیز خود ای شه

به خاندان وی افکن بساط ماتم را

فرو کش از دل سختش درخت نخوت را

برون کن از سر و مغزش غرور درهم را

بشکر آنکه خدا داد بر تو افسر و گفت

حمایتی کن شرع رسول خاتم را

اگر مخرب دین را رها کنی فردا

چه عذر داری پیغمبر مکرم را

منم وکیل ز شاهان شرع پیغمبر

که راضیند ز شاخه اش فروکشی نم را

به اعتقاد من از عدل شه نمی ترسد

کسی که خوف ندارد خدای عالم را

گر از سموم حسام تو بودش اندیشه

نمی شکست به هم شاخه های خرم را

نمی فزود به من مالیات ملکی خود

نمی ربود ز ناخن شکار ضیغم را

نمی گشود به سرباز شه طریق فرار

نمی نمود چنین کارهای اعظم را

کسی نمیشد بستی بسوی دارالکنز

کسی نمی دید اطریشی معمم را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode