گنجور

 
ادیب الممالک

چو در خواب شد دیده پاسبان‌ها

نوای درای آمد از کاروان‌ها

به محمل گزیدند جا خوبرویان

به تن‌ها دمیدند گفتی روان‌ها

سمن‌سینگان توأم اندر کژابه

چنان زهره و مشتری را قران‌ها

بتان پریچهره بر بیسراکان

چو اقمار تابنده بر آسمان‌ها

به جمازه‌ها بر نشستند گردان

چو بر اخگر تافته بر دخان‌ها

شترها روان یک ز دنبال دیگر

چو عقد لئالی که در ریسمان‌ها

چنان رشته دوک دست عجوزان

مهار شتر در کف ساربان‌ها

دوان تازی اسبان ز پیش قوافل

نشسته بر آن اسب‌ها پهلوان‌ها

نمد زین بزیر و گژین جامه در بر

فروهشته دامان برگستوان‌ها

گرفته رهی دور در پیش و سرخوش

رها کرده ز اسبان تازی عنان‌ها

سواره دلیران به پیچیده سرها

پیاده یلان تنگ بسته میان‌ها

یکی چست چون اختران بر فلک‌ها

یکی تند چون تیرها از کمان‌ها

زمین همچو گردون پر از ماه و اختر

در او از پی رهروان کهکشان‌ها

به ناگه یکی ز آسکون تیره ابری

برآمد چو دودی که از دیگدان‌ها

رخ خور به میغ سیه گشت پنهان

چو در زیر پر، بیضه ماکیان‌ها

بشورید ابر سیاه از جوانب

ببارید سیم سپید از کران‌ها

دمان ابر تاری چو پیلان جنگی

وزان باد صرصر چنان پیلبان‌ها

پراکنده شد سونش سیم چندان

که گفتی گشودند درهای کان‌ها

نسیمی که از دامن که وزیدی

بتن در همی‌شد چو نوک سنان‌ها

به روی گژین جامه پهلوانان

ز سنجاب پوشیده شد طیلسان‌ها

چو برداشتی باد دامان محمل

درخشیدی از چرخ‌ها فرقدان‌ها

سمن‌سینه ترکان مشکینه‌مو را

ز کافور سیمینه شد ارغوان‌ها

بتان بسد روی یاقوت لب را

ز الماس و بیجاده شد بهر مان‌ها

ز بس بر شبه سیم سودند گفتی

چو پیران شدستند یکسر جوان‌ها

زمین چون بحار و نجائب سفائن

علم‌های گندآوران بادبان‌ها

بتان جمله آکنده دامان به گوهر

یلان یکسره کنده دل‌ها ز جان‌ها

تو گفتی مگر شور محشر برآمد

که کر شد همی گوش چرخ از فغان‌ها

ز یکسو عوای ذئآب و ثعالب

ز سوی دگر خلق را الامان‌ها

فلک میزبان بود و مردم خورش‌ها

دد و دام هامون همه میهمان‌ها

جز این میهمانان ندیدم کسی را

ز دندان چکد زهر و خون از دهان‌ها

همی‌ریخت مردم ز بالای زین‌ها

چو از شاخ‌ها برگ‌ها در خزان‌ها

قباها به تن‌های مردم کفن‌ها

ولی مر، ددان را چو دستار خوان‌ها

دریده ز دندان بو جعده دل‌ها

خراشیده چنگال بن دایه ران‌ها

دوان جوق گرگان ز دنبال مردم

چنان کز پی گوسپندان شبان‌ها

ز ناف یکی سر بر آورده نشتر

ز کام یکی آخته کلبتان‌ها

من اندر پی کاروان او فتاده

چنان حلقه‌ها در بن ریسمان‌ها

همی‌رفت معشوق و من در پی او

چو دلدادگان از پی دلستان‌ها

به گوشم وزان باد چون باد غرها

ز چشمم روان آب چون ناودان‌ها

مر آن باد پا خنگ پولادسم را

کز آهن به تن باشدش استخوان‌ها

رگ و پی بر اندامش انسان که گویی

همی‌رسته از خارها خیزران‌ها

یکی بانگ بر وی زدم تا همی‌شد

شناور چو مرغی که در آبدان‌ها

بسنبید الماس با آهنین سم

چو با سوزن در زیان پرنیان‌ها

به برف اندرون سینه‌مالان همی‌شد

چو در ریگ‌ها باره ترکمان‌ها

فتادم به پیش از همه کاروانان

گشادم به تحمید ایزد زبان‌ها

بدیدم به محمل بت نازنین را

که بد چون گل تازه در گلستان‌ها

کنون سرو بن کرده چون بید مجنون

همش ارغوان‌ها شده زعفران‌ها

گرفتم عنان و زمام نجیبش

بر او خواندم از دوستی داستان‌ها

زبانم غم عشق را شد مفسر

لبم قصه شوق را ترجمان‌ها

ز بس راندم از مهر با وی سخن‌ها

ز بس خواندم از صدق بر وی بیان‌ها

دلش مهربان شد به من گرچه بودی

از آن سنگدل‌ها و نامهربان‌ها

پی آنکه ره زودتر آید به پایان

ز نرد سخن ساز شد نردبان‌ها

مرا گفت هیچت اگر دانشستی

ندانی چرا سودها از زیان‌ها

بدین روزگاران که بارد به گیتی

ز ابر سیه مرگ‌ها و هوان‌ها

ز رفتن فرو مانده تازی نوندان

ز کالا نظر بسته بازارگان‌ها

نیایند گرگان برون از منازل

نپرند مرغان بر از آشیان‌ها

نه تنها مرا بلکه خود را به خواری

چرا کردی آواره از خانمان‌ها

ز ایوان ره کاخ دیوان گرفتی

به بیغول‌ها راندی از شارسان‌ها

شدی در پی مرگ‌ها و بلاها

زدی بر دم تیغ‌ها و سنان‌ها

مگر ز آتشستی ترا روی و پیکر

مگر ز آهنستی ترا استخوان‌ها

مگر نقد جان زان متاع است، کو را

ز بازار بردی چنان رایگان‌ها

بدو گفتم ای گلبن باغ شادی

که رویت بود چون گل بوستان‌ها

ندانی که مرد آنگهی پخته گردد

که فرسوده گردد ز دور زمان‌ها

بنشنیده باشی که رستم چگونه

پی گرگساران بپیمود خوان‌ها

نتابید از آهنگ پیلان جنگی

نترسید از آوای شیر ژیان‌ها

ز پولاد بودش به بر پیرهن‌ها

ز خورشید بودش به سر سایبان‌ها

سرون بر کشید از سر نره دیوان

جگر بر درید از دل پهلوان‌ها

کرا کسب دانش به تجریب باید

بدینسانش پیمود باید کران‌ها

به چنگال پتیاره در خون تپیدن

به از خون دل درکشیدن به خوان‌ها

به دندان شیر اوفتادن از آن به

که ناز پزشکان بیمارسان‌ها

چو بشنید یار این سخن گفت خامش

ازین بیش بر من مخوان چیستان‌ها

برای من، این باد رنگین، چه بافی

که بستوهم از عشوه باد خوان‌ها

پشیزی نخرم فسونت ور از بر

فرو خوانی انجیل‌ها و قران‌ها

نه بر جان مباح است بیزاری از تن

نه بر تن گواراست بدرود جان‌ها

سر آدمی نی درخت است کز نو

بروید پس از اره باغبان‌ها

به من راستی کن که نیکو شناسم

سخن راستان را ز افسانه‌خوان‌ها

بگفتم بتا راستی را سرایم

حدیثی که بشنودم از باستان‌ها

که بیدانشان چون بمانند عاجز

شتابند اندر پی کاردان‌ها

بپویند کوران سبیل بصیران

بجویند خردان طریق کلان‌ها

ندانی که دانش‌پژوهان گیتی

ز دانا بجویند هرسو نشان‌ها

چنان مرد گم کرده راهی که جوید

نشان ره اندر پی کاروان‌ها

من این سهمگین درها را از آن ره

ببیزم که دارم به دل آرمان‌ها

سه سال است دور از حضور امیرم

وزان آستان بر دگر آستان‌ها

بهار نشاطم خزان گشت ازیرا

چه در فرودین‌ها چه در مهرگان‌ها

مشدر شدم خانه در نرد عذرا

به دست حریف اندرم کعبتان‌ها

قضا پیر زال است و من تار پنبه

فلک هچنان چرخه دوکدان‌ها

روانم کنون بر درش تاستانم

از آن عنبرین خاک قوت روان‌ها

اگر بار دیگر ببوسم سرایش

ز بختم سزد، شکرها و امتنان‌ها

ز دل‌ها نهم بر درش پیشکش‌ها

ز جان‌ها برم در برش ارمغان‌ها

فشانم بر او جان چنان چون که دیدی

ز پروانه بر شمع‌ها جان‌فشان‌ها

ایا حضرتت مظهر مردمی‌ها

ایا نسبتت مفخر خاندان‌ها

ز فضلت مهالک ریاض تنعم

ز عدلت مفازات دارالامان‌ها

تو کیفر دهی حادثات فلک‌ها

تو جبران کنی نائبات زمان‌ها

بکشتم همه ملک را زیر و بالا

نمودم همه خلق را امتحان‌ها

نجستم نظیرت به چندین ممالک

ندیدم قرینت به چندین قران‌ها

نه میری بود چون تو در سطح گیتی

نه ماهی دمد چون تو بر آسمان‌ها

ندانند قدرت گر این تنگ چشمان

نگویند مدحت گر این بی‌زبان‌ها

مخور غم که تو مهری و خلق، کوران

مجو کین که تو ماهی اینان کتان‌ها

چو عدلت نهد تیرها بر کمان‌ها

چو بأست زند تیغ‌ها بر فسان‌ها

پلنگان بنالند در کوهساران

هِژَبْران بمیرند در نیستان‌ها

اگر شارسان بر نگاری نماند

به فرزانه بهرام بر شارسان‌ها

وگر خامه‌ات بر ورق مشک بیزد

ببندند عنبرفروشان دکان‌ها

جهان را به یک روز بخشی ازیرا

جهانبانت هر روز بخشد جهان‌ها

به سائل دهی بدر‌ه‌ها بیسگانی

به شاعر دهی گنج‌ها را یگان‌ها

ببرد پرند کجت دشمنان را

ببر دیبه مرگ چون پرنیان‌ها

تو چون آذرآبادگان کعبه کردی

به کعبه کنند آذرآبادگان‌ها

الا تا جهان جاودان از تو خرم

بمانی همی جاودان جاودان‌ها

همه ساقیان تو زرین‌کلاهان

همه منشیان تو مشکین‌بنان‌ها

همه چاکران تو بوذرجمهران

همه عاملان تو نوشیروان‌ها