ای ترک پارسی سخن خلخی نژاد
ای از لب و رخ تو دلم شاد خوار و شاد
می ده که نوش باد مرا می ز دست تو
بر روی نرگس تر و آهنگ نوش باد
تا بامداد بوسه همیده ز شامگاه
تا شامگاه باده همیخور ز بامداد
پیش از بهار لشگر شادی ز ره رسید
چون پیشتر ز جشن کیان جشن پیشداد
کوتاه و تنگ یافت ببالای خواجه شه
رختی که بر سپهر بلند آید و گشاد
زیرا ز جامه دان همایون خسروی
بخشید دیبه ای به خداوندگار راد
از فرهیش ابره ز فرهنگش آستر
تارش ز هوش و دانش و پودش ز فر و داد
با خامه ی همایون دستینه ای نگاشت
بر خواجه گی سپهر همالت نکرده یاد
این دیبه را بپوش و جوانی ز سر بگیر
این جامه زیب تن کن کت فر خجسته یاد
ای تو بروزگار نخستین خدایگان
وی تو بکار گیتی فرزانه اوستاد
اندر هنر تو برتری از صد بزرگ مهر
چونانکه شهریار ز صد زاده ی قباد
هر جا نشستی آنجا هوش و خرد نشست
هر جا ستادی آنجا، آنجا فضل و هنر ستاد
دلهای خسته را دم جان بخش تو نواخت
درهای بسته را سرانگشت تو گشاد
با راستی و پاکی، خاکت سرشته اند
از بسکه راستکاری و ز بسکه پاکزاد
مردم گمان برند که تو خود فرشته ای
زیرا که جز فرشته نباشد بدین نهاد
در گوش بخردان سخنانت چو گوهر است
گفتار مردمان جهان سربسر چو باد
از نامه تو جادوی کلکت شود پدید
شب بامداد چهره کند کودکی که زاد
دور است باغداد ز تبریز لیک شد
تبریز از فروغ تو خوشتر ز باغداد
تو آسکونی و بنجوشی ز آفتاب
تو بیستونی و بنجنبی ز تندباد
این چامه من بپارسی ویژه بسته ام
نبود در او ز تازی و ترکی یکی نواد
این پهلوی چکامه بنام تو ساختم
تا آسمان بساید بر خامه ام چکاد
سرواده مرا نتواند کسی سرود
کس با نبی همان نیاورده سیمناد
چون خامه ام نوازد از چامه بام زد
ابریشم از غژک گسلد چنگ با مشاد
تا در همه جهان مثل است آن فسانها
کاندر هزار و یکشب رانده است شهرزاد
دست تو چیره باد بدستان سیستان
و اندر زهات نغز تراز گفت سندباد
یزدانت برنشاند بر تخت تاغدیس
گردونت بفشاند در پای گنج باد
سالار کامکارت روشن چراغ دل
خرم دلت ز چهره آن فر خجسته زاد
تاوند سار مهر گشد کوی خاک را
تاگرد کوی خاک بگردد همی پناد
گردون ز تاب رویت رخشنده باد لیک
گیتی هرگز از تو و نامت تهی مباد
در آستان شه زی چون مه بر آسمان
با فره فریدون با فر کیقباد
دادت خدای بخت و بزرگی و فر و هوش
از تو گرفت نتوان آنچت خدای داد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
نرگس نگر ، چگونه همی عاشقی کند
بر چشمکان آن صنم خَلُّخی نژاد
گویی مگر کسی بشد ، از آب زعفران
انگشت زرد کرد و به کافور بر نهاد
از باغ باد بوی گل آورد بامداد
وز گل مرا سوی مل سوری پیام داد
گفتا من آمدم تو بیا تا بروی من
آزادگان ز خواجه بنیکی کنند یاد
خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جود
[...]
یک نیمه عمر خویش ببیهودگی بباد
دادیم و ساعتی نشدیم از زمانه شاد
از گشت آسمانی و تقدیر ایزدی
برکس چنین نباشد و برکس چنین مباد
یا روزگار کینه کش از مرد دانشست
[...]
تا آفریدگار مرا رای و هوش داد
بی کس ترم نیاید از خویشتن بیاد
آن روزگار شیرین چون باد بر گذشت
این روزگار تلخ همان بگذرد چو باد
گر باز روزگار مساعد شود مرا
[...]
غلبه فروش خواجه که ما را گرفت باد
بنگر که داروش ز چه فرمود اوستاد
گفتا که پنجپایک و غوک و مکل بکوب
در خایه هل تو چنگ خشنسار بامداد
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.