ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۷

ای ترک پارسی‌سخن خلّخی‌نژاد

ای از لب و رخ تو دلم شاد خوار و شاد

می ده که نوش باد مرا می ز دست تو

بر روی نرگس تر و آهنگ نوش باد

تا بامداد بوسه همی‌ده ز شامگاه

تا شامگاه باده همی‌خور ز بامداد

پیش از بهار لشکر شادی ز ره رسید

چون پیشتر ز جشن کیان جشن پیشداد

کوتاه و تنگ یافت به بالای خواجه شه

رختی که بر سپهر بلند آید و گشاد

زیرا ز جامه‌دان همایون خسروی

بخشید دیبه‌ای به خداوندگار راد

از فرهیش ابره ز فرهنگش آستر

تارش ز هوش و دانش و پودش ز فر و داد

با خامهٔ همایون دستینه‌ای نگاشت

بر خواجگی سپهر همالت نکرده یاد

این دیبه را بپوش و جوانی ز سر بگیر

این جامه زیب تن کن کِت فر خجسته یاد

ای تو به روزگار نخستین خدایگان

وی تو به کار گیتی فرزانه اوستاد

اندر هنر تو برتری از صد بزرگمهر

چونانکه شهریار ز صد زادهٔ قباد

هر جا نشستی آنجا هوش و خرد نشست

هر جا ستادی آنجا، آنجا فضل و هنر ستاد

دل‌های خسته را دم جان بخش تو نواخت

درهای بسته را سرانگشت تو گشاد

با راستی و پاکی، خاکت سرشته‌اند

از بس که راستکاری وز بس که پاکزاد

مردم گمان برند که تو خود فرشته‌ای

زیرا که جز فرشته نباشد بدین نهاد

در گوش بخردان سخنانت چو گوهر است

گفتار مردمان جهان سربه‌سر چو باد

از نامهٔ تو جادوی کلکت شود پدید

شب بامداد چهره کند کودکی که زاد

دور است باغداد ز تبریز لیک شد

تبریز از فروغ تو خوش‌تر ز باغداد

تو آسکونی و بنجوشی ز آفتاب

تو بیستونی و بنجنبی ز تندباد

این چامه من به پارسی ویژه بسته‌ام

نبود در او ز تازی و ترکی یکی نواد

این پهلوی چکامه به نام تو ساختم

تا آسمان بساید بر خامه‌ام چکاد

سروادهٔ مرا نتواند کسی سرود

کس با نبی همان نیاورده سیمناد

چون خامه‌ام نوازد از چامه بام زد

ابریشم از غژک گسلد چنگ با مشاد

تا در همه جهان مثل است آن فسانه‌ها

کاندر هزار و یکشب رانده است شهرزاد

دست تو چیره باد به دستان سیستان

و اندر زهات نغزتر از گفت سندباد

یزدانت برنشاند بر تخت تاغدیس

گردونت برفشاند در پای گنج باد

سالار کامکارت روشن چراغ دل

خرم دلت ز چهرهٔ آن فر خجسته زاد

تاوند سار مهر گشد کوی خاک را

تا گرد کوی خاک بگردد همی پناد

گردون ز تاب رویت رخشنده باد لیک

گیتی هرگز از تو و نامت تهی مباد

در آستان شه زی چون مه بر آسمان

با فره فریدون با فر کیقباد

دادت خدای بخت و بزرگی و فر و هوش

از تو گرفت نتوان آنچت خدای داد