گنجور

 
ادیب الممالک

خجسته بادا بر آفتاب کشور جود

صباح فرخ میلاد بهترین مولود

در این همایون جشن و در این مبارک عید

نشاط باید بر رغم دشمنان حسود

خجسته اکنون کز دهر یافتم مقصد

بویژه اینک کز چرخ یافتم مقصود

چکاوه خواند تکبیر و فاخته تسبیح

صنوبران بقیامند و نوگلان بقعود

سهی قدان به تشهد پریوشان بسلام

قنینه ها برکوعند و جامها بسجود

چمن نمونه جنات تحتهاالانهار

در او فروخت گل سرخ نار ذات وقود

سرود زردشت اندر سرود بلبل مست

چنانکه مؤذن نعت پیمبر محمود

سمن بدست در آورده یاره ای سیمین

ز ژاله کرده مرصع به لؤلؤ منضود

همی تو گوئی در پای و دست لعبتکان

ز زر و گوهر و لؤلؤ خلاخل است و عقود

زنای زرین گوئی وز آتشین مجمر

هزار سازد عود و شکوفه سوزد عود

شقیق نعمان از داغ لاله چون ستیان

رود در آتش سوزان همی بکیش هنود

بساط بستان چون خیمه بلند رواق

ز مردینش سقف و ز خیزرانش عمود

سحاب گریان اندر فراز طارم خاک

هوای مهر و مه اندر مقام نقض عهود؟

بسان داود آن آبگیر سازد درع

ولی نوازد مزمار مرغ چون داود

دو زلف سنبل آویخته بسان زره

و یا چو گیسوی مشکین بگرد دامن خود

بجز کنار چمن هر کجا روی باشد

مقام تو چو مقام مسیح بین یهود

ز ابر ایلول اندر بریخت در و گهر

ز تاک مفتول آویخت زمردین عنقود

بمولد شه گوئی ملک مظفر ریخت

بجیب اهل هنر کیسه های پر زنقود

بسال شصت و دوم از تولد شه راد

ولی عهد بهنجار عادت معهود

یکی بساط ملوکانه بر فراخور قدر

بفال نیک بیاراست در جهان وجود

تلذالاعین فیها و تشتهی الانفس

فرشتگان همه بر پا، هریمنان مطرود

پی چراغان افروخت آتشی که فکند

شراره در دل تاریک مردم اخدود

زمین بلرزید از توپ های آتش بار

چو از وزیدن صرصر حصون امت هود

چنینه روزی فرخنده ذات اقدس شاه

ز عالم غیب آمد عیان بملک شهود

بزرگ ناصردین شه که ظل دولت وی

همیشه باد ابر فرق مهر و مه ممدود

شهی که پوشد بر بندگان زامن قبای

شهی که گیرد از دشمنان ز خشم جلود

شده ز رایت وی کشور هنر مفتوح

شده ز صارم وی رخنه ی ستم مسدود

بروز بزمش تاج و بوقت رزم فرس

سنانش در صف هیجابنانش درگه جود

یکی چو سعد همام و یکی چو سعد بهام

یکی چو سعدالذابح یکی چو سعد سعود

نموده کشور اسلام را چو دار سلام

ز بسط او شده دارالخلافه دار خلود

خجسته بادا عیدی چنین مبارک و نغز

بروزگار ولیعهد خسرو مسعود

ملک مظفر دین آسمان عدل و ظفر

سپهر حکمت و دانش جهان همت و جود

ز نار خشمش کهسار جسته حالت ذوب

ز آب تیغش دریا گرفته رنگ جمود

رخ بدیعش در دهر قبله طاعت

در سرایش بر خلق کعبه مقصود

بداد و بخشش شد جانشین نوشروان

بفضل و دانش شد یادگار بن مسعود

بکار ملک کند راست قامتی که بود

همیشه خم به مناجات و طاعت معبود

ایا بتابش ذات تو در فلک مشهور

آیاببخشش دست تو در زمین مشهود

بفرخ فرخیت مرغ آفتاب بیوض

برای همچو مهت حامله شب است ولود

بپای توسن رهوار تو سمند خیال

همی بماند چون تشنه در میان نفود

ز هیبتت جگر سنگ خاره نرم شود

چنانکه آهن شد نرم در کف داود

تو میتوانی غلطاند مهر را ز فلک

چنانکه فرهاد از کوه بیستون جلمود

چو در کف تو کندکار خامه تیر دبیر

همی بتازد بر مشتری ز قوس صعود

چنانکه دانی بنواخت خلق گیتی را

نه فاریابی تاند چنین نوازد عود

شها کمینه غلام تو اندرین سامان

از آن زمان که بنیروی بخت کرده ورود

ز فر مدح تو و همت امیر اجل

رسیده جان نزارم بمنتهای قصود

خدایگان فرشته فرو هریمن کش

که بالئیم خصیم است و با کریم و دود

بفضل منت دارد که فاضلان جهان

شوند زی دروی از دیار دور و فود

چگونه منت الحق عظیم بی پایان

چگونه منت حق بزرگ و نامحدود

یکی منم که برآورده چون گهر از سنگ

هم از مقام خمولم هم از سرای خمود

گذشت آنکه شنیدی که مردمان قدیم

فروختندی یوسف بدرهم معدود

سخن که یوسف مصر من است باز خرد

جهان و هرچه در او را برغم انف حسود

همیشه تا بفرازند گردن و نازند

بتان خلخ و کشمیر از خدود و قدود

چنان عقود و خلاخل بدست و پای بتان

بدست و گردن خصمت سلاسلست و قیود

بر آن قوافی بستم من این قصیده که گفت

ابوالفوارس مدح مغیث دین محمود

هزار و پانصد دینار دادش از زر سرخ

ابا دویست شتر بارشان متاع و نقود