گنجور

 
ادیب الممالک

روزی ز جور خصم ستمگر ظلامه ای

بردم به نزد قاضی صلحیه بلد

دیدم سرای تیره و تنگی به سان گور

تختی شکسته در بن آن هشته چون لحد

میزی پلید و صندلی کهنه پای آن

بر صندلی نشسته سیاهی دراز قد

سوراخ رخ ز آبله و چانه از جذام

خسته سرش ز نُزله و چشمانش از رَمَد

از سِبلَتَش بریخته چون گرگ پیر پشم

وز گردنش برآمده چون سنگ پا غدد

تقویم پیش روی و نظر بر خط بروج

همچون منجمی که کند اختران رصد

بر روی میز دفترکی خط کشیده بود

چون لاشه ی برآمده سُتْخوانش از جسد

پهلوی آن دواتی و در جنب آن دوات

پاکت سه چار دانه و استامپ یک عدد

سوی دیگر ز خانه حصیری و چند طفل

زالی خمیده قد ز نفاثات فی العُقَد

طفلی به گاهواره کنیفی به زیر آن

بندی ز گاهواره فروبسته بر وَتَد

دیگی و کمچه ای و سبوئی و مِترَدی

آلوده در ازل شده ناشسته تا ابد

قاضی به صندلی چو به پشم شتر قراد

در خدمتش پلیسکی استاده چون قِرَد

کردم سلام و گفت علیکم ز روی کبر

زیرا که بود مُمتلی از نخوت و حسد

دادم عریضه را و سپردم بهای تمبر

گفتا بیا به محکمه اندر صباح غد

هر دم که شَدِّ رحل نمودم به حضرتش

گفتم که یا الهی هیِّئی لنا رشد

یک روز گفت کز پی خصمت ز محکمه

احضارنامه رفته و هستیم در صدد

سبز و سفید و سرخ فرستاده ایم باز

دیگر نمانده مَهرَب و ملجآء و مُلتَحد

فردا اگر نیاید حکم غیابیت

خواهیم داد و نیست دگر جای منع و صد

روز دگر به محکمه رفتم بدان امید

کز خصم داد خواهم و از فضل حق مدد

قاضی به کبر گفت که خصم تو حاضر است

دعوی بیار و حجت و برهان و مستند

گفتم ببین قباله این ملک را که من

هم مالکم به حجت و هم صاحبم به ید

گفتا که چیست مدرک و اصل این قباله را

بنمای بی لجاجت و تکرار و نقض و شَد

گفتم که این علاقه به سادات هاشمی

نسلاً به نسل ارث مُضَر باشد و معَد

این است مهر بوذر و سلمان و صعصعه

هم اِصبَغِ نُباتَه سلیمانِ بن صُرَد

گفتا بهل حدیث خرافات و حجتی

آور که مدعی نتواند به حیله رد

اینان که نام بردی از ایشان نبوده اند

هرگز به نزد ما نه مُصدَّق نه مُعتمَد

قانونی است محکمه، برهانی است قول

گفتار منطقی کن و بیرون مرو ز حد

گفتم به حکم شاه ولایت علی نگر

کو شُد خلیفه بر نبی و مر مراست جد

گفتا علی به حکم غیابی علی الاصول

محکوم شد به کشتن عمرو بن عبدُوَد

گفتم ز قول احمد مرسل بخوان حدیث

کز راویان رسیده به اهلش یداً به ید

گفتا چه اعتماد بر آنکس که بسته حبل

بر گردن ضعیفه ی بیچاره از مَسَد

گفتم به نصّ قرآن بنگر که جبرئیل

آورده بهر احمدش از درگه احد

گفتا به پرسنل نبود نام جبرئیل

قرآن نخورده تَمْبر، نخواهد شدن سند

این حرفهای کهنه پرستان فکن بدور

نو شد اساس صحبت نو باید ای ولد

چون نه گوا، نه حجت مسموع باشدت

ما نحنُ فیه را به عدو ساز مسترد

چون این سخن سرود یقین شد مرا که او

لامذهبی پلید و بلیدی است نابلد

گرگی است رفته در گله اندر لباس میش

بر ظالمان چو گربه، به مظلوم چون اسد

نه مُعتَنی به قاعده دین و رسمِ داد

نه معتقد به داور بخشنده صمد

از اخذ و بند و رشوه و کلاشی و طمع

بر سینه ی کسی ننهاده است دست رد

نه سوی حق گشوده ز راه امید چشم

نه در نماز سوده به خاک از نیاز خَد

چشمش بسان ابر دمادم به رعد و برق

آزش بسان بحر پیاپی به جزر و مد

قولش به دستگاه پلیس است مُتَّبَع

حکمش به پیشگاه رئیس است مُطَّرَد

دیدم به هیچ چاره و تدبیر و مکر و فن

نتوان طریق حیله ی او را نمود سد

کردم رها به خصم زر و مال و خان و مان

پژمرده همچو گل شدم افسرده چون جَمد

از صلحیه گرفته شدم راست تا تمیز

دیدم تمام متفق القول و متَّحَد

حکمی که شد ز صلحیه صادر بَرِ تمیز

قولی است لایُخالَف و امری است لایُرَد

المؤمنون اخوه بر این قوم صادق است

ایمانشان به قلب چو بر آبِ جو زَبَد

بادا ز کردگار بر این قاضیان دون

دشنام بی نهایت و نفرین لایُعَد

طاق و رواق عدلیه را برکند ستون

آنکو فراشت سقف سما را بلاعَمَد

خواهی که یابی از ستم قاضیان امان

خود را فکن به زیر پر دختر احد