گنجور

 
ادیب الممالک

روز دوشنبه دهم شعبان بود از سال هزار و سیصد و هشت که مطابق آمد با اول فروردین ماه جلالی و نوروز پارسیان که ملوک و رعیت ایران را بزرگترین جشنی بشمار آید. قضا را در این روز خانگیانم همه در بستر بودند و چنانم دل به بیم اندر بود که البته سخن گفتن نتوانستمی تا چه رسد که شعری گویم و از این روی در بار عام که همگی خواجه تاشانم در صف بودند جایگاهم تهی ماند. بناگاه از جانب خداوندم امیر نظام ایده الله تعالی بمن رسانیدند که خواجه بزرگ میفرماید آنجا که شاعران و دبیران ایستاده اند امیری را نمی بینم با اینکه در همه جشنی مداحی او را بفال نیکو گرفته ایم البته باید فریضه خود از گردن بگذارد و این مقام منیع بدیگر شاعران نسپارد. چون این شنیدم دلم بجای آمد و بهر گونه بود این ابیات بهم بسته براه آمدم و در آن هنگام رسیدم که نوبت شاعران گذشته و دستان سرایان و مغنیان سرود خود را بدستان همی خواندند با این همه من چکامه خود را با اجازت آن خداوند بی مثل و مانند فرو خواندم و حضرتش گوش فرا میداد و بهر بیت تحسین میفرمود تا بنهایت رسید. اما از آنجا که من برخلاف رویت دیگر شاعران که در این عصر داعیه دارند در یک قافیه و روی بستن دال و ذال یا معروف و مجهول را بصواب نمیدانم برخی حاشیه نشینان معانی الفاظ مرا ندانسته در یکدیگر همی نگریستند و یکی از متشاعران که بامنش در نهان رشکی بود فرصت بدست کرده بزبان آورد که ما رنجها بردیم تا رویت پیشینیان را چون فرخی و رودکی و عنصری و منوچهری درین عهد منسوخ کردیم و اسلوبی شیرین که بعباراتی سهل آراسته آید در پیش فرا نهادیم تا عالم و عامی را پسند آید و معانی آنرا همه کس فهم کند.

اما این شاعر عراقی که برگزیده خداوند است و خود را ادیب و متکلم داند چندان بلغات مشکله و الفاظ متنافره سخن گوید که پنداری اکنون از شکم ترکستانیان بیرون آمده است. من پاس انجمن خداوندی را بدین گونه تعنت پرخاش نکردم و پاسخ وی را بخاموشی همی دادم که در مجلس خداوندان بیرون ز ادب سخن نبایستی گفت دیگری گفتا که بگمان من این مردک طاعن راست همی گوید و او میخواست که آتش او را برافروزد تا مرا بجوشاند و خود به تماشا محظوظ شود و نمیدانست که در انجمن خداوندم این کار عاقبتش وخیم دارد هر چند از آن شرم و بزرگی که به جبلت دارد در ساعت کظم غیظ خواهد فرمود ولی خاتمه را باید در نگریست با اینهمه آن شاعرک خام بفریب او مغرور شده رشته سخن را درازی میداد تا خداوندم سخنی در پیش آورد که وی خاموش بماند روز دیگر همین ابیات را در حضرت شاهنشاهزاده بزرگ روحی فداه فرو خواندم و مرآنحضرت را پسندیده افتاد مرا جایزه نیکو بخشید و ابیات این است که در این صفحه مرقوم آید.

چو جبهه و دورخ آن پری به فال سعید

مرا بماهی ایزد عطا نموده سه عید

کسان بسالش تجدید فال عید کنند

مرا بماهی اندر سه عید شد تجدید

سه فال فیروز آمد مرا سه جشن بزرگ

سه روز نوروز آمد مرا سه عید سعید

یکی برفته باقبال و شوکت و تمکین

یکی بیامده با فتح و نصرت و تایید

سوم بخواهد آمد چنان که در گیتی

اساس و قاعده عیش را کند تشبید

برمز گفتم این نکته را و میباید

بیان آن را واضح نمود با تأکید

بخواهد آمد مولود خسرو غائب

برفته نوبت میلاد پادشاه شهید

بفال نیک رسیده است موقعی که در آن

بتخت ملک مکین آمد آن امام رشید

علی «ع » عمران آن خسرو یگانه که خلق

ز وحدت او پویند در ره توحید

اگرچه عرش مجیدست حلقه در گوشش

بود دو شبلش دو گوشوار عرش مجید

شهی که راه ولایش بحق قریب بود

جز آن مسالک دیگر همه ضلال بعید

چسان قریب نباشد بحق رهی که بود

دلیل آن ره نزدیک تر ز حبل ورید

اگر بذات الهی بدی ندید و شریک

ندیدمی بجز از مرتضی شریک و ندید

زلال مکرمتش شربت حیات ابد

شرار تیغ کجش آیت عذاب شدید

نهاده سر دل صاحبدلان بخاک درش

چنانکه آن سگ اصحاب کهف کرد و صید

بسالخوردی شد دست بند دیو مریب

بخورد سالی بربست دست دیو مرید

فضائل وی و کاخ بلند همت وی

حدیث بئر معطل نمود و قصر مشید

شنیده ام که یکی تیغ آهنین دارد

کز آن ثغور و ثنایای دین و ملک سدید

چو دلنواز کسان است و جانکداز خسان

وزان منافع بسیار زاد و بأس شدید

بدان اشاره همی کرده کردگار بزرگ

بخلق منت بنهاده از نزول حدید

مرا تو گوئی با مهر و از تولایش

دمیده روح بشریان دویده خون بورید

وزین دو فاش شود سر این حدیث که شد

ببطن نام شقی بر شقی سعید سعید

باعتقاد عجم رسم عید از آن باشد

که روزگار بهاران همی شود تجدید

ولیک من ز رسوم عرب شمارم و هم

بر این عقیده زیم استوار بی تردید

خلافت علی «ع » مرتضی «ع » بسرو علن

چنینه روزی در ملک یافته تمهید

وزین قبل که بود عید آن امام مبین

طلوع خور بحمل را کنند یکسره عید

از این رهست که بستان بگاه فروردین

بلطف و خوبی و کشی یگانه است و فرید

بنفشه کارد چون زلف شاهدان رشیق

شکوفه آرد چون لعل لعبتان رشید

ز برگ نسرین از در ناب کرده ورق

ز نرگس تر باسیم و زر خریده خرید

بدشت و کوه دو صد خیمه زمردگون

بساختند ز بید و اراک و عرعر و عید

همی بریزد باران به لاله پنداری

مسیحی است و بمعمودیه کند تعمید

چمیده هر جا در مرغزار آهوی نر

دمیده هر جا بر شاخسار طلع نضید

اگر شود که بیایند قارظان عنز

وگر بود که شتابد سوی فقید سعید

کسی تواند گفتن که لشکر دی ماه

دگر تواند گشتن بلاله زار برید

مگر ندیدی بردی بتاخت فروردین

چنانکه بر سپه روم خالدبن ولید

و یا تو گوئی ماند درست بر آنکس

کز امر حضرت احمد شد از مدینه طرید

چنان بشد که هلاکش بود بذهن قریب

چنان بشد که رجوعش بود ز عقل بعید

دوباره سرو قدان در کنار دامن باغ

حلل به پیکر آراسته حلی در جید

دوباره لاله رخان بر فراز شاخه گل

لباس عزت پوشیده از پس تجرید

دوباره قمریکان بر غصون نارونان

همی بخوانند از شاعران نسیب و نشید

دوباره طوطیکان بر فنون سرو بنان

همی سرایند از چامه جریر ولبید

دوباره صلصل گویا بطرف دامن باغ

همی بخواند از نامه ادیب و رشید

دوباره بلبل شیدا فراز شاخ درخت

ملک مظفر دین را همی کند تمجید

ولی عهد و خداوند زاده شه شرق

که گشته است ضماندار دولتش تأیید

شهی که زنده کند هوش بندگان با وعد

شهی که مرده کند جان زندگان بوعید

قضا نموده بفرمان حضرتش تسلیم

قدر نموده باجرای طاعتش تأکید

ز رحمت و سخطش دو فرشته در گیتی

خدا بخلق فرستاده چون رقیب و عتید

پی کتاب ثواب و خطیئه این دو ملک

عن الیمین و عن جانب الشمال قعید

ایا شبان رعیت که خلق چون اغنام

بمرغزار خصیب تو را تعندو رغید

تو همچو شیر ژیانی که از بلندی طبع

شکار می نستاند ز دست ثعلب و سید

خلاف مردم دیگر که عنکبوت آسا

بگوشه ای مگسان را همی کنند قدید

ابوالمکارم والفضل کنیت کف تو است

که در کف تو بود فضل وجود را تولید

از آن ولایت عهدت سپرد شاه جهان

که تو بعدل فریدستی و بعقل وحید

خدایگانا شاها مهاد عدل ترا

امیر اعظم باید همی کند تمهید

عمید کیهان میر نظام آنکه سزد

رسائلش را منشی نظام ملک و عمید

عبارتی که سراید هزار گونه بدیع

اشارتی که نماید هزار پایه مفید

امیر باید چونین بروزگار حفی

وزیر شاید چونین بملک شاه حفید

بزرگ باید چون این بزرگوار عزیز

خدای شاید چون این خدایگان حمید

خدایگان من ای آفتاب فتح و ظفر

جهان دانش و خورشید نصرت و تأکید

تو آن مقلد سیفی که خصم دولت را

ز تیغ تیز بگردن همی کنی تقلید

بشاخ لاله چو شد مظهر لطافت تو

هوا ببارد در نوبهار در نضید

فلک ز تیغ کجت حرف راستی خواند

چنانکه اهل قلم حرف مدغم از تشدید

کجا که مهر تو جان را همی کند تسخین

نسیم دی ننماید ببوستان تبرید

حرارتیست به تیغت که هر که زان نوشد

بطبع سرد نماید ورا حمیم و صدید

برودتیست بجامت که هر که زان گیرد

بکام گرم نماید ورا صقیع و جلید

از آن قبل که کلام تو طیب است و شریف

کلام طیب یابد بر آسمان تصعید

وزان سبب که سمند تو پا بخاک نهاد

ز شرع حک تیمم همی بود به صعید

چنان بدیدم عزم تو ثابت اندر کار

که گر بخواهی سازی زمانه را تخلید

مرا ارادت دیرینه روز و طاعت نو

در آستان تو، کافی بود قدیم و جدید

اگر طریف و تلیدم ز دست رفته زیم

بدین دو نعمت مستغنی از طریف و تلید

قلم ز اشجار آرم مداد از دریا

پی کتابت مدح تو تا کنم تنشید

ولی بترسم کاین هر دو را نفاذ رسد

هنوز شطر مدیحت نیافته تنفید

الا چو مطرب سازد بحضرت تو سرود

الا چو شاعر خواند بمدحت تو قصید

بضل رأفت مولا و آفتاب ملوک

همیشه روزت نوروز باد و عید سعید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode