گنجور

 
ادیب الممالک

بگشود باغبان در فردوس در چمن

کردند بلبلان همه در باغ انجمن

باد صبا شقایق و گل را همی فشاند

گه مشک سده گاه زر خرده در دهن

گفتی بفرودین سوی بستان سپیده دم

آورده کاروان ختا نافه ختن

بگشود چین و پرده بیکسو فکند باد

از گیسوی بنفشه و از چهره سمن

بر شاخ تر شکوفه بادام در کشید

چندین هزار گوهر غلطان بیک رسن

گلهای رنگ رنگ بران برگهای سبز

افتاده از ردیف و پراکنده چون پرن

گفتی درون پیرهن سبز دلبری

بگشود تکمه گهر از چاک پیرهن

بسته رده بباغ درخشان ز هر کنار

چون در پرند سبز عروسان سیمتن

در جوی سنگ ریزه تو گوئی کند نیاز

بر آنگسسته گوهر و لعل و در عدن

دیبای سرخ در بر گلنار و ارغوان

دیهیم سبز بر سر شمشاد و نارون

ناژو گرفته نیزه بکف چون سپندیار

قوس و قزح گشاده کمان همچو تهمتن

اخگر فشانده برق بهر بام بامداد

اندر فکنده رعد بهر بوم بومهن

ز آسیب آن نهیب خورد شیر و اژدها

از بیم این فراز کند پیل و کرگدن

صقلاب و ژرمن است تو گوئی بیکدگر

اعلان حرب داده هویدا و در علن

سلطان فرودین پی تاراج ملک دی

لشکر کشد بدشت و زند خیمه در چمن

چون سرکشان غرب که هنگام طعن و ضرب

پوشنده جای اسلحه بر غازیان کفن

برهم زنند منزل و مأوای یکدیگر

ویران کنند خیمه و خرگاه خویشتن

رعنا غزالها همه در چرم شیر نر

زیبا فرشتگان همه در جلد اهرمن

طیاره ها چو رعد خروشان فراز تل

عراده ها چو برق شتابنده در دمن

قومی کشند باده و جمعی خورند خون

خلقی بمرغزار و گروهی بمرغزن

جای زهور زهر بروید ز شاخار

جای گل و شکوفه دمد از شجر شجن

دنیا خراب شد پی آزادی نفوس

دریا سراب شد پی آبادی وطن

بانگی دگر برآید ازین طشت نیلگون

نقشی دگر نماید ازین اطلس کهن

غواصه شان در آب چو تابوت موسوی

طیاره شان بکوه چو فرهاد کوهکن

یا ویلتا که جمله کرند از جوان و پیر

واحسرتا که یکسره کورند مرد و زن

خصمند با وفاق و رفیقند با نفاق

فردند از شرایع و دورند از سنن

سودای جنگ در سرشان بوده سودمند

دیبای دین ز شوخیشان گشته شوخگن

برخوان حدیث مردم گیتی ازین ورق

گر خوانده ای حکایت کاشان و سنگزن