گنجور

 
ادیب الممالک

بسی جستم نشان از اسم اعظم

که بد نقش نگین خاتم جم

همه اقطار عالم سیر کردم

مگر جویم نشان زان نقش خاتم

بزرگی گفت چون آدم بمینو

مقر بگزید والاسماء علم

بامر ایزد این نام از ملایک

بباغ خلد تلقین شد بر آدم

ز آدم یافت تلقین شیث و از شیث

سبق آموخت ادریس مکرم

هم از ادریس هود آمد ملقی

چنان کز هود نوح آمد معلم

نمیدانست اگر این نام را نوح

نجاتش کی شد از طوفان فراهم

ز نوح آمد بر ابراهیم و زین نام

بر او شد نار ریحان و سپر غم

بابراهیم وارث شد سماعیل

که جاری زیر پایش گشت زمزم

ز اسمعیل بر اسحق و یعقوب

هم از یعقوب موسی گشت ملهم

ز فر آن ید و بیضا و ثعبان

بدست آورد و راند اندر دل یم

ز موسی یافت داود و ز داود

سلیمان را شد این مسند مسلم

چو او بدرود گیتی کرد از حق

رسید این راز بر عیسی بن مریم

مسیحا گرد ازین نام همایون

علاج اکمه و درمان ابکم

هم از این نام فرخ کرد عیسی

هزاران مرده را احیا یکدم

چو بردار جهودان خواندش از دار

بگردون رفت بی مرقات و سلم

پس از عیسی سروش این خاتم آورد

باحمد کانبیا را بود خاتم

پس از احمد علی را گشت میراث

که بودش نایب و صهر و پسر عم

چو شد ریش علی با خون مخضب

ز تیغ عبد رحمن بن ملجم

از او بر یازده فرزند پاکش

رسید این خاتم از خلاق عالم

بغیر از انبیا یا اوصیا کس

بدان راز مقدس نیست محرم

نه از خیرالوری بشنید بوذر

نه از شیر خدا آموخت میثم

نه از شاه خراسان شیخ معروف

نه از سجاد ابراهیم ادهم

مگر بدبخت مردی در فلسطین

ز زهاد جهان کش نام بلعم

که از ابلیس دستان خورد و این نام

فرامش کرد و رفت اندر جهنم

بگفتم آنچه گفتی راست گفتی

سر موئی نه افزون بود و نه کم

ولی اینان که بر خواندی من از پیش

سراسر خواندم از آیات محکم

هم از تفسیر و ابیات بزرگان

هم از گفتار دانایان اقدم

نخواهم من که برخوانی تواریخ

ز قول حمزه و گفتار اعثم

بخواهم آنچه نه کلبی بدانست

نه مسعودی نه وصاف و نه معجم

برآنم کاسم اعظم را بدانم

گشایم پرده زین اسرار مبهم

برآنم تا در این الحان کنم جفت

مثانی با مثالث زیر بابم

چه نام است آنکه آرد شیر و شکر

ز نیش عقرب و دندان ارقم

اگر زین راز پنهان هیچ دانی

بگو ور خود نمی دانی مزن دم

بگفت از صدر ایوان رسالت

علیه و آله صلی و سلم

شنیدم کاسم اعظم داند آن کس

که باشد با لسان صدق توام

لسان الصدق را دانند مردان

کلید علم حق والله اعلم

بگفتم کر چنین باشد که گوئی

ندانم یک تن از اولاد آدم

که دارای لسان الصدق باشد

بگیتی جز سپهسالار اعظم

رئیس جمع دستوران دولت

سرو سردار دانایان عالم

خداوندی که شیر بیشه باشد

به پیش پرچمش چون شیر پرچم

بدرد در مسالک سینه جور

ببرد از مهالک پای استم

یکی چون اجوف واوی باعلال

یکی همچون منادای مرخم

توئی ای میر آن ذات مقدس

توئی ای خواجه آن روح مجسم

که گر بر دیده ی گردون نشینی

ز جان گوید سپهرت خیر مقدم

بود دیری که در ایران سپه نیست

از آن روز است چون شب تار و مظلم

دل مردم پر از آزار و وحشت

خزانه خالی از دینار و درهم

ایا دست تهی آن کار کردی

که از اندیشه اش مات است رستم

بروزی چند با فر الهی

نظامی ساز کردی بس منظم

همه با چره تابان و دل شاد

همه با جسم پاک و جان خرم

بدشت اندر چو آهو لیک در رزم

گرفته شیر از دیدارشان رم

نموده خاتم زرین در انگشت

فکنده حلقه سیمین بمعصم

فراز پیرهن خفتان رومی

بزیر پیرهن دیبای معلم

رکاب سیم بر اسبان تازی

ستام لعل بر خیل مسوم

شنیدستم که هارون ز آل عباس

بدی بر جمله در دانش مقدم

شبی در کار اقلیم خراسان

همی زد رای با یحیی بن اکثم

بیحیی گفت هارون کار آن ملک

فزون از حد پریشان است و درهم

جوابش گفت زخمی نیست در دهر

که از درهم نشاید هست مرهم

بدان صفرای فاتح از رگ ملک

برآید ریشه سودا و بلغم

بود سیم سره درمان هر درد

چو زر جعفری تریاق هر سم

تو ای میر مهین اندر چنین روز

که باشد تیره همچون لیل مظلم

رقیبان تو در پیش تو باشند

چو پیش خوشه انگور حصرم

و یا در بوستان نخل و رمان

پیاز و گندنا و ترب و شلغم

چگویم ز آن تهی مغزان که دیری

در افکندند طرح شور با هم

بجای بستن سوراخ انگشت

همی کردند در سوراخ کژدم

ز فکر تیره شان زد بر افق چتر

سحابی قیرگون پر وحشت و غم

ازیدر شد بساط صلح جویان

سپاه جنگجویان را مخیم

بساط پشه بر همخورد از باد

سرای مور طوفان شد ز شبنم

شرار فتنه آتش فزوران

رسید از دامن عمان بدیلم

شتابیدند دزدان روز روشن

بخرمنگاه و بگسستند ز استم

در آن سختی عنان مملکت را

گرفتی سخت با بازوی محکم

بنای ملک و ملت راست کردی

نیفکندی بطاق ابروان خم

غزالان سرائی را رهاندی

ز دندان پلنگ و چنگ ضیغم

درافکندی بساط شور و عشرت

فرو چیدی اساس سوگ و ماتم

ولی عهدی بر آدم بلکه هستی

ولی نعمت بفرزندان آدم

سپاهت را سپهدارست جمشید

بنازد از یمینت خاتم جم