گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

خداوند آگهی کایم به خدمت

از آن آیم که آن دیدار بینم

نه زان آیم که هم چون حلقه ی در

نشینم بر در و دیوار بینم

درین مجلس که صاحب مجلش را

ز نخل عمر برخوردار بینم

اگرچه کمتر از من کم توان یافت

کم از خود بینم و بسیار بینم

مرا بر دل همین یارست ورنه

نیایم بیش چون کم بار بینم

بدا داری که در جنب عزیزیش

عزیزان جهان را خوار بینم

که گر آسان نیایم باز پیشت

ازین پس زندگی دشوار بینم

تو خورشیدی ولی مه نیستم من

چرا در هرمهت، یکبار بینم