گنجور

 
جیحون یزدی

چوشد در روز عاشورای پر شور

جهان ازگردکین چون شام دیجور

علی اکبر آن پیرانه عشق

کزو تکمیل شد سرمایه عشق

مهین شهزاده کز حسن رویش

بجان خورشید و مه خفاش کویش

زلعلش گوشه گیری آب حیوان

زچهرش خوشه چینی باغ رضوان

فروغ طور از رویش درخشی

ید بیضا بدستش جزیه بخشی

زقامت در قبا بالنده سروی

چه سروی کانبیا (؟) مفتون تذروی

صباح عیدش از رخ غم نهادی

شب قدرش زگیسو خانه زادی

چو دید از کید چرخ وکین دشمن

پدر رامانده یکتا همچو ذوالمن

زبی آبی شده از جسم تابش

زتاب غم روان از چشم آبش

بقتلش نیز خیلی دیوزاده

کمر بربسته و بازو گشاده

چنان آن غیرت الله مشتعل شد

که برق از اشتعال خود خجل شد

بعزم رزم تا نزد پدر رفت

پدر را هوش از و از بدر رفت

زمین بوسید وگفت ایجان امکان

وجودت واجب ایوان امکان

قضا خالیگر خدام بزمت

قدر سیلی خور ابطال رزمت

تن من بر روان زاندوه تنگ است

دلمرا آرزوی اذن جنگ است

مرا فانی کن اندر خویش با لذات

که التوحید اسقاط الاضافات

ترا تاکی غریب وزار بینم

بچشمت روز روشن تار بینم

چو شاهین این چنین سرگرم کین دید

بدور چشمش ازغم اشک غلطید

بناچار آنگهش اذن جدل داد

وزین برد او بحق عزوجل داد

که ای دانای هر رازی کماهی

بر این قوم از تو میخواهم گواهی

روان کردم کسی براین معسکر

که بد اشبه زخلقت بر پیمبر

چو ما را شوق دیدار نبی بود

زدیدارش دل فرسوده آسود

ولی اکبر بد انسان شور کین داشت

که نه جا بر فلک نه بر زمین داشت

فرو پوشیده خفتانی بقامت

که بر پا شد ار آن قامت قیامت

حمایل کرد تیغی بریسارش

که بد مریخ کمتر جان نثارش

بخواند اسب عقاب برنشستش

عقاب چرخ شد سرعت پرستش

زحل میخواست تا گیرد رکابش

ولی دل باخت از بیم عتابش

سپهرش رفت کآید غاشیه کش

ولی از صولتش افتاد در غش

بدین شایستگی شد تا بهیجا

و ازو هیجا بگردون جست ملجا

چوشد مردانه نزد آن عجایز

ندا در داد برهل من مبارز

توگفتی کاندر آن پیکارکس نیست

وگر هست اندر از بیمش نفس نیست

برآن خورشید عارض مات گشتند

پراکنده تر از ذرات گشتند

چو دید آن شاهزاده نی هماورد

برون آورد تیغ و جست ناورد

زبس افکند از آن اشرار کشته

عیان شد هر طرف از کشته پشته

اگر چه زویلان را تاب و تب بود

ولی افسوس کافزون تشنه لب بود

عنان پیچید سوز تشنه کامیش

بسوی خضر جان باب گرامیش

بگفت ای صد محیطت در هر انگشت

علی اکبرت را تشنگی کشت

مرا سنگینی آهن برافروخت

دلم از تف خورشید و عطش سوخت

شهش گفت ای پدر قربان جانت

بنه اندر دهان من زبانت

بخاتم نیز دادش قوت وقوت

که الفت بد عقیقش را بیاقوت

دوباره عزم پرخاش عدو کرد

رجز خوان از حقایق گفتگو کرد

بهر سو کز حسامش آتش انگیخت

سر از تن بد که چون برگ خزان ریخت

گرفتندش سپه اندر میانه

تنش شد تیر اعدا را نشانه

بناگه منقذبن مره دون

عمودش کوفت برفرق همایون

زبی تابی بیال اسب آویخت

فلک بین اسب او در خصم بگریخت

بقلب دشمن بد قلب بردش

بدست جم فکن دیوان سپردش

زدندش آنقدر با تیغ و ناوک

که شد صد پاره آن اندام نازک

چو کار از حد وسیل ازسد برون شد

پدر را خواند و از اسبش نگون شد

شهنشه اشک ریزان تاخت سویش

باشک از روی و مو شد گرد شویش

بگفت ای از رخ قد خلد و طوبی

پس از تو خاک غم برفرق دنیا

بقتلت دست شستند از خداوند

خدا پیوند شان برد ز پیوند

تنی زاهل خبر گوید که یک زن

دوید از خیمه گه بیرون بشیون

ولی من را نشاید داد فتوی

که زینب بود آن یا ام لیلی

شها جیحون که شد با تو درونش

بهر حال از محن آور برونش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode